الفبا

الفبا

وقتی زمان می ایستد...

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۰۱ ب.ظ

گاهی یک چیزی دل یک کسی را می شکند و همزمان حال تو را می سازد... گاهی همان دستی که کسی را پس می زند، دست تو را سفت تر می گیرد... همان اتفاقی که دیگری را دور تر می کند، تو را نزدیک تر می برد... برایت ایمان دوباره می سازد... برایت شادی هزار باره می آورد... و تو هی می خواهی شادی نکنی، هی زور می زنی که اندوه دیگری نشود مایه شادی تو... اما مگر دست خود آدم است؟ مگر دست من بود وقتی ایمانم پرید که حالا دست من باشد برای تولد دوباره اعتمادم شادی نکنم؟ گیرم دلیلش هر چه باشد. حتی شکستن قلب و غرور یک کس دیگری... من می روم توی بستر خیال ها و خواب هایم دست او را می گیرم و خرابی اش را زار می زنم. از ته قلبم... اما دروغگوی خوبی نیستم... نه! نمی توانم حاشا کنم این قطره های کیفی را که توی رگ هایم می دوند و قلبم را یاد دوباره تپیدن می اندازند و مغزم را با مخمل باور کردن دوباره "تو"ی مهربانم آشتی می دهد... چگونه حاشا کنم اتفاقی را که از تو، مجدد و مکرر یک آدم راست می سازد و من را با نوازش گونه های مشعشع تو آشتی می دهد؟... همین یک بار... همین یک بار هم که شده می خواهم بی شرم و خجالت از رنجیدن یک کسی، یک کسی که بسیار هم دوستش می دارم لذت ببرم... حقم هست... بعد از همه شک های عبوس بهمن، این اتفاق های ساده اسفندی، بوی بهار می دهند... بوی بهار

 *

 تو کنار من گشوده شدی... و بزرگترین دروغ عمر من خواهد بود اگر انکارش کنم. بزرگترین دهن کجی من به وجدانم... گیرم به زور... گیرم به تلخی... گیرم بعد از چیزی قریب به ده هزار ساعت... تو ذره ذره کنار من عریان شدی... و این برهنگی شکوهمندترین اتفاق زندگی من شد. عظیم تر از همه عاشقانه هایی که پسر ها در نوجوانی برایم سروده بودند... لذیذ تر از تمام بوسه های بعد از قهر ها... مقدس تر از همه تن به تن های جنون و عشق و شهوت...

به تو گفته بودم و نگفته بودم "فرصت بده تو را ببینم"... تو را.. خود تو را... آن خود درخشان سبز را که زیر این پوسته های مثلا جذاب نفس می کشد... آن خود خود خودت را.. همان الماس تراش نخورده را... حتی اگر شبیه کریه ترین دیو قصه های کودکی مان باشد... یادت باشد حالا و همیشه، به دلبری که دوست داشتن هیولای مردش را یاد نگرفته است، باید شک کرد... به دوستت دارم هایش... به ماندنش.

یک باری یک کسی از من پرسید چطور تحمل می کنی انقدر راحت و بی پروا از خودت سخن بگویی و دیگری در برابرت سکوت های طولانی و عمیق کند؟ و من یک دانه از آن خنده های موذی و جن زده تحویلش دادم و گفتم همه این سکوت کردن های مدام و تاریک به آن "آن" برهنه شدن می ارزند... نه! نه! بیش از اینها.... اصلا عیار آن لحظه را هزار برابر می کنند... من صبورم... من صبورم... اما صبوری ام مفت نیامده ست که ارزان بفروشمش... که خرج هر بی سر و پای ولگردی کنمش... این صبوری ها می آیند و می رسند به یک نقطه ای که آدم را مخاطب این جمله می کنند :"تو تنها کسی هستی که می دانی و احتمالا تنها کسی خواهی بود که این ها را شنیده ست...." 

نگاهم نمی کنی... دقت کرده ام. تو در لحظه های سوال و جواب های سخت نگاهم نمی کنی... جراتش را داری. می دانم که داری... حیا می کنی... همه شرمی را که از روزمره ها دریغ می کنی می آوری به دقیقه های دو نفره بی تاب... و صدای تو... وقتی دارد تعریف می کند، یک چیزی را.. هر چیزی را... هرچقدر کوتاه و یه زحمت... خش بر می دارد... خجالت می کشد و من آن آزرم نایابش را می پرستم.

من کنار تو عریان شدم... یک عریانی تمام و کمال... و اگر این لختی بی منت، من را به لمس گوشت و خون و استخوان تو نمی رساند، همه اعتبارش می رفت و من را تا ابد شرمنده می کرد... شرمنده همه بکارت هایی که به رنج از بستر هزار زنگی مست به سلامت عبور داده بودم تا به تو برسانم... به ضیافت خون و درد تو.

سخن گفتن تو خوب است... بهتر از هر اتفاق دیگری شاید... لحظه منزه گشایش است اصلا... گشایش هزار پنجره به روی زیباترین باغ های پاییزی باران خورده... اما حالا دیگر آموخته ام تو را از لابلای دقایق الکنت بیرون بکشم و بیاورم به رختخواب بی خوابی های شبانه ام و نوازش کنم... من قدر این را می دانم... اینکه تو فرصتم دادی دستم را بکشم روی تنهایی ها و زخم هایت... قدر امانت تو را می دانم. هر چه پیش بیاید. هرچه...

ای وای ای وای که تو چقدر شایسته نواخته شدنی... دم به دم... دم به دم... یک چیزی هست که خیلی منتظرم وقتش برسد و به تو بگویم... صبوری کن اما... صبوری کن

                                                                                                                      ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۳)

ندا خیلی خوب بود. خیلی زیاد خوب بود




وا؟ ندا خیلی خوب هست!!!! بود ینی که چه؟
خوش به حالت که این حال را داری
دعا می کنم هر لحظه و هر جا ، که این عیش ت مدام و این لذت ت بی انتها باشد .





مرسی. حال خوش شما و دیگر دوستان و اصن همه همینطور خرم!
ندا !

هرچی جلوتر رفتم دیدم چقدر خوبه آدم اینهمه بلد باشه که از کلمه ها ، اینهمه زیبایی خلق کنه...زیبایی آمیخته باصبر ...

خیلی خوش به حالت که به این دقایق رسیدی




مرسی عزیز. خیلی زیاد... ضمن اینکه من نظری که برام به شکل خصوصی گذاشته بودی رو خوندم و نمی دونستم باید کجا ازش بنویسم... می شد بیام تو وبلاگت و من هم برات یه نظر خصوصی بذارم... بعد دیدم شاید یه وقت زودی از این مقوله به تفصیل بنویسم... مرسی که هستی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی