الفبا

الفبا

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

زمین خالی کوچه پشتی را انتخاب کردند و داربست زدند و برزنت کشیدند و هرکس از خانه اش یکی، دو تخته فرش آورد. چهار، پنج نفر از مرد های قدیمی محل جمع شدند و مدیریت ماجرا را دادند دست پدرم و یک تکیه کوچک محلی به همت آنها و اهل و عیالشان و اهالی محل برپا شد. سال اول کوچک و خودمانی و ساده بود. حتی یادم هست گاهی غذا به خودی ها نمی رسید مبادا دسته مهمان توی تکیه بی شام شب تاسوعا بماند و جوان ها به ته دیگ چرب و چیلی مانده ته بساط هجوم می بردند. سن و سال من کم بود. تا سال ها هر سال دهه محرم شب های ما تا صبح در خانه زهرا خانم می گذشت که اهمیتش در سرپا نگه داشتن آن تکیه محلی کم از گروه موسس نبود که شاید بیشترهم بود و نقشش حتی جدی تر. هر شب بعد از تمام شدن نوحه خوانی ها و سینه زنی ها، وقتی مردهای محله داشتند گرد و غبار و خستگی را از سر و روی شان می تکاندند، زن های محل با دخترهای شان توی آن خانه جمع می شدند و سینی های بزرگ مسی بینشان دست به دست می شد. عطر برنج ایرانی با رایحه دلنواز لیمو عمانی در خانه زهرا خانم می پیچید و دست های ظریف و کشیده زن ها در انبوه لپه و عدس و لوبیا قرمز بنا به غذای فردا شب فرو می رفت. به اذان نرسیده کار تمام می شد و بعدش تازه نوبت چای خستگی در کن زهرا خانم بود به طعم هل و دارچین و مزه پراکنی زن ها و خنده های ریز ما دخترها در امتداد شوخی هایی که شاید حتی درست هم نمی فهمیدیم معنی شان چیست و چرا لپ نوجوان تر ها را گل می اندازد و چشم و چار زن ها را برق. نماز خوان ها نماز صبح را همانجا می خواندند و بعدش دسته جمعی روانه کوچه های گرگ و میش می شدیم و هرکس به سمت خانه اش می رفت که اندکی بخوابد و جان بگیرد به برنامه فردا... محرم محبوب من محرم های تابستان بودند که بی دغدغه درس و مدرسه فردا می گذشتند و شب های شان به بیداری و ولو شدن توی خانه زهرا خانم تا خود سحر و این میان لوندی و طنازی به وقت تحویل گرفتن کیسه های حبوبات و برنج از پسرهای محل و نگاه های زیر چشمی آنها و لابد نجوای اعوذ باللهی که ما نمی شنیدیم... اما همه این بند و بساط ها یک طرف و تماشای پسرهای عرق کرده محل در پیراهن های سیاه شان که ردیف در دسته تکیه محلی مان، بی آنکه سری به سوی ما بگردانند، آنچنان زنجیر می زدند که گویی دارند در این خودکوبی دردناک، تمرین رهایی از اسارت تن می کنند، طرف دیگر... ما در سکوت، هلهله شان می کردیم و ردیف می ایستادیم تا در انتهای این نمایش شکوهمند نگاهشان از چشم های ما تحسین بچیند به اجر این آرایش موزون لابد... آن نظربازی ها را حق و حلالشان می کردیم و به شوق عاشق می شدیم...

*

شیعه را تازه خوانده بودم. شیعه علوی و شیعه صفوی... سرخ و سیاه... که نوجوانی من را پیوند زد به دغدغه گریستن مردگان متنفسی که ما باشیم بر زنده نا میرایی که حسین بی ابیطالب باشد... چه بیهوده کاری آمده بود در نظرم... همه چیز عوض شده بود انگار. دیگر خبری از لاس زدن با بوی زعفران و کره نذری نبود. حالا همه چیز بوی محکومیت می داد. از به سخره گرفتن همه آنهایی که بساط نذری پزی توی حیاط هایشان به راه بود تا زیر سوال بردن همه آنهایی که ماشین های مدل بالای شان را سرکوچه پارک می کردند و توی صف های خانه ها و تکایا می ایستادند به وسوسه قیمه و قورمه ای که حاجت صاحبخانه از دل دانه های برنجش برآورده می شد. روز عاشورا خانه خاله بزرگم جمع بودیم. قیمه می پختند. من ایرفن گذاشته بودم توی گوشم و برای خودم موسیقی گوش می دادم. خودم را از فضا کنده بودم و در دلم به حجم جهالت اطرافم پوزخند می زدم. یادم رفته بود. یادم رفته بود این پروسه نذری پختن و نذری کشیدن و پخش کردن و دست آخر نشستن دسته جمعی سر سفره صاحبخانه و مزه مزه کردنش چه کیفی دارد... نوجوانی من به قهر گذشت... به قهر با اجتماع آدم هایی که برای بی ریا شدن و دورهم جمع شدن و گریستن و نیت کردن و حاجت گرفتن، بهانه می خواستند... همین... حالا گاهی احساس می کنم آن لا به لا یادشان می رفت برای چه جمع شده اند. بهانه گم می شد میان آن لذت دلپذیر "جمع شدن"...

*

توی آژانس نشسته ام. راننده دارد زیر لبی غر می زند. دسته دارد می گذرد و خیابان ملک کلا قفل شده. پیرمرد انگار حسابی از خیابان ها و شلوغی این شب های ش شاکی ست. ایرفن توی گوشم است. داریوش می خواند. خونه رو با قلبامون ساخته بودیم... خونه... دلم برای خونه تنگ می شود... خانه نه... خونه... همینقدر خودمانی... که با قلب ساخته شود... با قلب ساخته شود... می شود؟ می شود روزی برسد که هرچه خونه ساخته می شود پی و سیمان و چارچوبش قلب باشد؟... پیرمرد دارد هنوز زیر لبی غر می زند... گهگداری بی هوا می گویم بله.. بله... دلم نمی خواهد فکر کند گوش نمی دهم... اصلا نمی شنوم... بر می گردد... سوال دارد انگار. یواشکی دکمه استاپ را می زنم... صدای پسرک جوانی از بیرون می آید... وسط نوحه اش رسیده ام... قبل و بعدش را نمی دانم... همین الانش هم خیلی مهم نیست. سوز دارد اما.. سوز استخوان سوز دارد... زیر صدایش کسی نی می زند... شیشه را می دهم پایین... دلم تنگ می شود... برای روز های نظربازی کودکی... برای روزهای انکار نوجوانی... دلم برای تو تنگ می شود...

*

سوار تاکسی می شوم. تاکسی که نه.  یک پراید سفید که تابلوی آژانس دارد. راننده مدام بر می گردد نگاهم می کند. هی می آید سر زبانم بپرسم دردش چیست... هی بی خیالش می شوم... زیر لبی حرف می زند. انگار اواز بخواند... صدای ایپادم را بالا تر می برم... افاقه نمی کند. فرکانس وز وزش از همه صداهای محیط می گذرد و رگ های اعصابم را آزار می دهد... پیاده می شوم آقا... "به این زودی خوشگله؟"... لحن چندش آورش حاضر جوابی ام را کور می کند. یک هزار تومانی پرت می کنم بین خودم و او... دقیقا زیر دنده ماشین اش... تا سر خیابان سمیه پیاده می روم. یک تاکسی زرد رد می شود. اشاره می کنم مستقیم... مرد مشکی پوشیده است. زیر لبی با کویتی پور می خواند... سر ویلا پیاده می شوم... می پرسم چقدر تقدیم کنم. انگار فحش ناموسی داده باشم. می گوید روز تاسوعا کسی کرایه مگر می گیرد؟... دست می برد جلوی صندلی کناری اش یک ظرف یک بار مصرف می دهد دستم. بگیر خواهرم... خواهرمش به جانم می نشیند. خواهرم... انقدر صادقانه می گوید خواهرم که طعم گس خوشگله به کل یادم می رود.... قیمه است... زرشک و خلال بادام هم دارد... ظرف غذا را چنان می گیرم به برم که انگار گنج یافته باشم... این قیمه حاجت می دهد. می دهد... دلم می خواهد باور کنم می دهد... هر قاشقش را به اسم و نیت یک نفر می خورم.

*

هر کدام از ما یک عاشورا دارد... یک صحرای کربلا دارد... یک ظهر عاشورا که زیر آفتاب سوزان روزگار صحرایی اش با زبانی خشک و جگری سوخته، تنش را، روحش را، خودش را از زیر شمشیر های آخته می گذراند و از اسارت آزاد می کند... باید بکند... تا سربلند... نامیرا... آزاده بر خاک افتد... و دیگر نمیرد.

                                                                                                      ندا. م

  • ندا میری

دقیقا چند ساله بودم؟ نمی دانم... پیش از رفتن مادرم بود. واقعیت این است که رفتن مادرم می شود نقطه عطف زندگی من. ندا، هستی ندا، جهان بینی ندا، شور و شوق و شادی و تاریخ و جغرافیای ندا به قبل و بعد از این واقعه تقسیم می شود. پس همین کافی ست که بگویم پیش از رفتن یا پس از رفتن مامان.

زده بود به سرم. درست و حسابی زده بود به سرم. حیرانی تخصص ویژه من است. انگار تمام هم نمی شود. فقط تغییر شکل می دهد. در یک ماهیت ثابت مانده، فقط قر و قمیشش عوض می شود. آن وقت ها احساس می کردم باید بروم. حتما و هرطوری که شده باید بروم. بساط این پریشان حالی ها را جای دیگری پهن کنم و لابد سر سفره اش از آن نان های خارجی که توی کارتن ها و فیلم ها می دیدیم بچینم. از آن هایی که رویشان آرد پاشیده اند به نظم و قاعده و این آرد ها از روی سطح نان سر نمی خورند... آن وقت ها آخر خبری از نان سحر و نان آوران و این چیزها نبود... آن نان ها برای من تصویر خارج بودند. خوشگل و مرتب و خواستنی... مزه شان؟ حتما خوشمزه اند دیگر. آن وقت ها نمی فهمیدم دلتنگ شدن برای بربری و سنگک اصلا یعنی چه. آن هم تا وقتی این نان های قلنبه و تر و تمیز را می شود خرید و گذاشت توی سبد های حصیری کوچکی که با پارچه های چهارخانه رنگی تزئین شده اند...

استرالیا! تب استرالیا گرفته بودم. از سر شب های ملبورن و سیدنی لابد... مدرک مهندسی؟ به درد نمی خورد خانم. شما یک دانه مدرک آرایش و پیرایش بگیر کار و بارت در استرالیا سکه می شود. با این سر و شکل و این سلیقه که شما داری می زنی روی دست هانری حتا!... هانری؟... همان آرایشگر لیلا فروهر دیگر... آها! می شناسمش. این بنده خدا خیلی آدم خوبی بود. پیش از آنکه برود آمریکا، به واسطه دوستی اش با یک فامیل دور می شناختمش. یک برادر هم داشت که اسمش هملت بود... اما عمرا خودش به کیفیت هملت نبود... بگذریم حالا... این شد که بنده سر از یک آرایشگاه/آموزشگاه آرایش و پیرایش در آوردم...

برای هر کاری باید مدل می بردیم. یک بنده خدایی را راضی می کردیم موها و ابرو هایش را بسپارد به دست ما قیچی و موچین ندیده ها که تا پیش بند بستیم همه مان فکر کرده بودیم سال هاست رقیب قدر قدرت سودابه عتیقه چی و سوسن عطری و آزیتا اربابیم... در نتیجه اینکه چرا کسی به این راحتی ها راضی نمی شد زیر دست ما بنشیند را اصلا نمی فهمیدیم... تازه بهمان بر هم می خورد... یک روز مربی آموزشگاه گفت می خواهیم برویم یک جایی. یک موسسه نیمه خصوصی نگهداری سالمندان و موهایشان را کوتاه کنیم، هرکس دوست دارد داوطلب شود و بیاید... طبق معمول ور ماجراجوی بنده احساس کرد چرا که نه؟ یک تجربه شیرین می شود و حسابی در خاطرم می ماند. بی اعتنا به آن ور سانتی مانتالم که خیلی وقت ها در ترکیب با هم یک خروجی احمق نتیجه می دهند از من... و ما راهی شدیم.

موسسه نیمه خصوصی بود اما هیچ سنخیتی با نیمه خصوصی و حتی یک چهارم خصوصی هم نداشت. چهارده پیر زن در لباس های گلدار تترون و نخ با موهای گیز گیز شده که انگار سال هاست با شانه قهرند توی اتاق های گروهی شان نشسته بودند. ورود چهار، پنج دختر جوان کنجکاوی شان را برانگیخته بود اما. سرک می کشیدند و بعضی هایشان لبخند ما را به خنده های کجکی و بی دندان پاسخ می دادند. خانم مربی برایشان توضیح داد که ما آمده ایم برای سال نو خوشگلشان کنیم. واکنش های شان متفاوت بود. بعضی ها ذوق کردند، بعضی خیره نگاهمان کردند آنقدر سرد و ساکت که با خودمان گفتیم لابد سال نو را از یاد برده اند یا شاید خوشگل بودن را دیگر نمی فهمند... از آن میان یک نفر امد جلو و با خنده خوش آهنگی گفت من آماده ام و این کارش دیگران را هم به راه انداخت... یکی از این چهارده نفر اما تلخ ترین پوزخند عمرم را روانه مان کرد و پخی کرد و شانه ای بالا انداخت و رفت توی اتاق خودش...

ما کارمان را شروع کردیم. اگر موهای شان چرب بود، شستیم، اگر گره خورده بود، باز کردیم... یکی می گفت مدل جدید بزن، یکی فرح فاوست دوست داشت، یکی می گفت چشم هایت را در می آورم اگر زیاد کوتاه کنی... اما ته کار همه شان راضی و خوشحال بودند. نکه ما کارمان را بلد باشیم... نه.. آنها سال ها بود قصد نکرده بودند زیبا باشند... و حالا زیر دست های نابلد ما توی رویاهای قدیمی  شان غوطه می خوردند که توی سلمانی سر گذر نشسته اند و دارند برای شوهرهایشان بزک دوزک می کنند... و این  خودی که توی آینه می دیدند، دیگر هفتاد هشتاد ساله هایی رها شده در یک خانه قدیمی بی روح و کسل نبودند... زن هایی بودند که موهای مرتبشان آمیخته به بوی شامپو های ارزان تخم مرغی و عطر کته بود... بوی خانه گرفته بودند انگار... هر کدامشان یک جایی از صورتمان را می بوسیدند، نوازش می کردند...

زیر هجوم تنهایی سرسام آور آن خانه، خلا آن چشم ها، ناتوانی آن دست ها شر شر عرق می ریختیم... حضور ما در آن خانه برای آنها آمدن یک سری دختر جوان خوش قد و بالای شر و شیطان به قصد آراستن شان نبود... "آمدن" بود... همین آمدن خالی برای آنها خیلی بود... این مو های ریخته شده بر کف زمین نبودند که از حجم آنها کسر می شدند... دست های ما داشت بی کسی منبسط آن نقطه دور افتاده را قیچی می زد و می کاست... این را می دیدم. با چشم های خودم می دیدم که نگاه های شان از ضریح در حیاط حاجت گرفته است انگار...

کارم تمام که شد رفتم دم در اتاق آن خانمی که با پخ و پوخ دکمان کرده بود. سلام دادم. اجازه ورود خواستم. با بدخلقی سر تکان داد که بفرما... گفتم شما دوست ندارید موهایتان را کوتاه کنید؟ سرش را برد بالا که نخیر... یک نیم نگاهی به من کرد و گفت "ابری" را بلدی؟ گفتم "بله. همان آرایشگاه قدیمی و معروف میدان فردوسی"... با کرشمه گفت "من آن جا می رفتم. قدیم ها که هنوز درست حسابی بود." گفتم "مادر من هم آنجا می رفت. تا سال ها. حالا البته آرایشگاه نزدیک تری می رود" گفت "مگر تو به کارهایش نمی رسی؟" یک هو موج نفرتش داغم کرد... انگار همه دلخوری های خودش و هم بندانش را در توی همین جمله ساده جمع کرده باشد که ببارد بر سر و صورتم... گفتم "من هنرجو ام... در ضمن کارم هم خوب نیست"... نگاه کردیم به هم... فقط نگاه کردیم به هم... پرسید "بافتن بلدی؟"... گفتم "بافتن بلدم" ... کش سر رنگ و رو رفته موهایش را باز کرد... نزدیکش شدم. در تمام آن لحظه هایی که انگشت هایم روی موهایش می رقصیدند، ساکت بود... ته کار زیر لبی گفت "هر شب موهای دخترم را می بافتم.... وقتی خیلی کوچک بود..."

                                                                                                       ندا. م

  • ندا میری

عین یک غده بدخیم دارد در من رشد می کند... هرگز و در هیچ نقطه ای از زندگی ام همچین حس نامتعارفی نسبت به آدم های اطرافم نداشته ام... گاهی از خودم می ترسم. انگار به توهمی بیمارگونه دچار شده باشم. نمی دانم مشکل از من است که در بندهای خود بافته ای از قضاوت متوهم و آلوده ای از رفتار دیگران گیر افتاده ام یا واقعا این ماجراهای مکرر برای این وحشت تازه کفایت می کنند.

نمی توانم با هیچ کسی از این دغدغه حرف بزنم. هزار جور برداشت می شود از آدم... ممکن است در حد یک خودشیفته افراطی به نظر بقیه برسم... ممکن است بقیه فکر کنند چه آدم بخیلی هستم... یا ادم به دورم حتی... چطور می شود بدون اینکه دیگران از حرف و حال آدم برداشت های باطل کنند، صرف درد دل کردن فقط، به کسی گفت: من از "مفر" دیگران بودن خسته ام... شاید یک غریبه از این خیابان رد بشود و حرف من را بفهمد.

*

به تو اجازه نمی دهم... این یکی را هرگز به تو اجازه نمی دهم. تو می توانی توی دنیای خودت من را عین یک عروسک بنشانی روی طاقچه خیالات مدامت و هی بالا و پایین کنی... نگرانم باشی... هی نگرانم باشی... و با خودت فکر کنی داری از من مواظبت می کنی... اما من به تو این حق را نمی دهم... این فرصت را نمی دهم... نه برای اینکه یک عمر از مواظبت و محافظت آدم ها فرار کرده ام... نه! ... بخاطر اینکه تابم نمی کشد عشقت اینهمه نزول کند... فکرش را بکن! عشق تو! عشق اساطیری و رویایی تو! به من نه اصلا... به زنی اثیری که شبیه ملکه برفی کوایدان همه نا و نفس تاریخت را یکجا کشید بیرون... حالا تن بدهد به اینکه نگرانش باشی؟ که بخواهی مواظبتش کنی؟ هیهات... هیهات... هم تو انقدر باهوشی که بدانی من زیر بار این تهوع تلخ نمی روم و هم من انقدر حواسم هست که بدانم نباید مشتم را کامل پیش تو باز کنم تا از میان گشایش دست هایم در برابر چشمان منتظرت، وجدان زخمی محتضرت را آرام و آرام تر کنی... هیچ چیز به قدر این قطره های خونی که از وجدان تو بر ساحت من چکه می کند، تو را پاک و من را آرام نمی کند... سپر محافظ من تا قیامت، خون و جنون تو ست... کوتاه نمی آیم.

*

دوری ات چیزی فراتر از همه آزمون های تلخ زنده به گوری بود... خوش اقبالی ما اما داشتن استادی بود که فنون سر بر آوردن از خاک را پیشتر ها یادمان داده بود... برای روزهای مبادا... با دست های خونین

                                                                                                             ندا. م

  • ندا میری