الفبا

الفبا

۱ مطلب در مهر ۱۳۸۶ ثبت شده است

 

بوی گل مریم امانم نمی دهد. کلید که می اندازم، بوی بهشت می زند و حتی امروز هم این عطر حضور پر برکت توست که این تاریکخانه را بشارت روشنایی می دهد.

غم بزرگ، صبوری بزرگ می خواهد و بزرگترین میراث تو، شکیبایی توست که امروز تمام زوایای خانه ات را پرکرده است و این اندوه جانکاه که حتی ثانیه ای فروکش نمی کند، در برابر لبخند شکوهمند تو می شکند. می خندی ... به این تلاش بی وقفه و باد صدای قهقهه های بلندت را در فضای مکرر زندگی می تاباند.

مادر؟؟؟ نه! تمام زندگیم ... رفیق، شفیق، حبیب، عزیز، امین ... سنگ صبور من ... سنگ صبور همه. بی شک نیمی از جهان خالی شده ... هرچه هست از توست و هرچه نیست از کمکاری من است.

"رفیق خوب روزها ... همیشه ماندگار من ... همیشه در هنوز ها ...."

این کوچه ها بوی جنازه نمی دهند ... تنها بوی جاری زندگی است ... بوی عشق ... شمیم طراوت مدام توست که دمادم افزون است.

اینکه من ایستاده ام اینسان صبور و اینگونه آرامم، تنها به حرمت نفسهای مقدسی است که در صعب ترین و غمگین ترین لحظه های حیات، تو به کالبد بی جان و دلمرده زیستن دمیده ای.

چگونه می توان به سوگ کسی نشست که هر دم شهد شادمانی را به رگ و پی وجودمان چکانده؟

وای که کلمه با تمام عظمتش در برابر تو چقدر بی رنگ است، چقدر ناتوان. از تو نوشتن نه کار من است، نه در توان قلم و نه هیچ کاغذی شکوه بلند زیستن بی تکرار تورا تاب می آورد. آنچه مانده تنها حسرتی است ... رفتن مادرم نه. حسرت از دست رفتن کسی که در میان هیاهو و جنجال اینهمه صورتک بی رنگ و بو به احیای انسان برخاسته بود.

از درد نترسیدیم، باهم. از اندوه، از گریه، از فاجعه حتی ... نترسیدیم، باهم. و من از تنهایی و این فقدان موحش نمی ترسم. این روزها آنقدر لبخند قلابی زده ام، آنقدر آغوش به دلداری دیگران گشوده ام... بغض فروخورده دارم .. "حریص امن آغوشم" و گره گشای تمام بغضهای بی تابم ... آرمیده است.

تمام دنیا!

آب من! باد من! خاک من! آتش من! .... محرم و مرهم من!

گریستن و بی تابی در پرواز تو و ترسیدن از نبودنت، رسوایی من است و من چه بی شرمم اگر به حضور جاودانه ات در این سرای ماتم زده، حتی شک کرده باشم. در این خانه نه بوی مرده می آید و نه بیرق عزا سر برآورده. شکوه نام تورا دوره می کنیم ...

هیچ چیز تغییر نکرده است و تو هنوز هم همان شاخه گل نازک مینایی که با تمام ظرافتش، جهان را بر دوش می کشد... شمارش این ثانیه های لعنتی... بازگشت تو؟ بی معناست ... تو با منی ... همیشه ... همه جا...

آن تبسم شیرین آخرین روزها  ... درد می پیچید، عطش امان نمی داد و آغوش امنت گشوده تر از همیشه بود.

چگونه می توانم جامه عزای تو را بپوشم وقتی حتی مرگ هم توان شکستن آن لبخند فاخر را نداشت. تنها می گذری و در جای جای خانه بوی یاس می پیچد.

 

"بزرگ بود و از اهالی امروز بود

و با تمام افقهای باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود

و پلک هاش

مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد.

و دستهاش هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد.

و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد.

همیشه کودکی باد را صدا می کرد.

همیشه رشته صحبت را

به چفت آب گره می زد

برای ما سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و بارها دیدیم

که با چقدر سبد

برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم."

 

***

 

اندوه؟ حتی شک نکنید. این غم آنقدر مقدس است که با جان و دل پذیرایی اش باید ...

حزن نبودن آنکه به بلندای تمام خاطره هاست و این احساس هیچ بدلی ندارد، هیچ جانشینی. بلندترین و عمیق ترین احساسی ست که در سراسر عمر لمسش می کنیم.

برای به وجد آمدنم، یاد آوری پلک زدنهای او کافی است. چقدر با طمانینه و آرام دقایق سرسخت زندگی را به جلالت صبوری اش آراست.

من شادمانه تر از این لحظه نزیسته ام. صیقل خوردن مدام است. این آخرین تیشه های اوست که بر وجودم می خورد و تمام نقطه های اضافی را می تراشد و پیکره ای می سازد که شاید روزی بتواند وامدار نام او باشد. او که به حق شایسته ترین وامدار نام آدمیت بود.

گلدانهای خانه مان سرشار از گل و مهربانی دوستان است که هریک به راهی و سویه ای به پر کردن جای خالی اش عزم کرده اند. این دستهای نوازش که سرشار از عطر علاقه است و بازهم تمام پنجره ها خالی است. این جای اوست تا ابد، تا همیشه.

مادرم! عزیزم! رفیقم!

تو را به گونه بتی پرستیده ام که هیچ ابراهیمی توان فرو ریختنش را نداشت.

از تو آموخته ام ... تحمل و صبر و شکیبایی را ...  از تو آموخته ام "خندیدن به وسعت دل و گریستن از سویدای جان" را. عشق را با تو آموخته ام ... از تو آموخته ام.... نشکستن را حتی در شکستن تو!

باد و بماناد سایه پر مهرت تا جاودان جاویدان بر سر در خانه کوچکی که تو از عشق و صبوری و آرامشت ساخته ای.

 

  • ندا میری