الفبا

الفبا

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

تصویر اول:

دکتر عکس های MRI چند ماه قبلم رو میاره بالا و می گه "چه خدا دوستت داره. خانم شما تا آستانه قطع نخاع رفتی و برگشتی و حتی خبردار هم نشدی... "

یه آن از تصور ندای افتاده بر تخت که نمی تونه هیچ کاری بکنه می لرزم... یادم میاد تو همون تصادف لعنتی یه دختری ده سال از من کوچکتر قطع نخاع شد، یه پسر جوانی فلج شد، یکی دستشو از دست داد، یکی صورتش داغون شد... از خودم شرم می کنم اما دست خودم نیست... دست خودم نیست به صورت دکتر لبخند می زنم. از اون خنده هایی که توش رد همه چی هست... چند ثانیه نگام می کنه و می گه "حق داره دوستت داشته باشه، تو قدر زندگی رو می دونی" 

تصویر دوم:

یه دختری تو اتاق انتظار نشسته. حداقل 7، 8 تا پاکت عکس و MRI و آزمایش دستشه. با یه بغضی داره با بغلی اش حرف می زنه. ایرفن رو از گوشم در میارم و یه کم گوش می دم. داره از یه غده عجیب ناشناخته تو سر حرف می زنه که بهترین دکترهای مغز و اعصاب هم تو تشخیصش حیرون موندن... ناخودآگاه می پرسم مشکلت چیه؟ می گه خودم نیستم، پدرمه... یهو ناخواسته می گم خدا رو شکر... هاج و واج نگام می کنه. خانم کنار دستی اش می گه نگو خانم درد پدر مادر خیلی سخته. خنده ام می گیره.... می گم می دونم. به خدا من اینو می دونم. اما تو جوونی... هیچ چیزی اندازه جوونی مهم نیست

تصویر سوم:

بعد تصادفم ما رو رسوندن به یه بیمارستانی تو زنجان. بابا و نغمه خبردار شدن بیخیال اون برف و بوران و اون راه کثافت زدن به جاده... هنوز تو بخش عمومی بودم و بین خیل مریض های خیلی ناجور نوبت به رسیدگی به حال من نرسیده بود. نغمه رسید بیمارستان و اومد بالای سرم. خودشو داشت می کشت که گریه نکنه، همه وحشت و اضطرابش جمع شده بود تو لبش که داشت بی وقفه می لرزید... با دیدن صورت غرق خون و کبودی من اما زد زیر گریه. همون موقع دکترم رسید بالای سرم. یه دکتر چهل، چهل و پنج ساله خوش تیپ (تو مایه های جورج کلونی تو فرندز)... با شوخ و شنگی گفت "به به حالا نوبت مریض خوشگلمه"... به نغمه نگاه کرد پرسید "داری واسه این گریه می کنی؟ این از صبح یه دقیقه هم نیشش بسته نشده. هی سرشو از رو تخت چرخونده به خدماتی و پرستار و دکتر و مریض لبخند های آنچنانی زده... این پررو خانم که گریه نداره. دردی سراغ ندارم که از پس همچی اعجوبه ای بر بیاد"... اون شب تا صبح تو بیمارستان داد زدم از درد... مورفین جوابگوی درد استخوانم نبود... دم دمای صبح خوابم برد. ساعت 10، 11 از خواب پریدم، دکتر خوبه بالا سرم بود... نگاش کردم یه خنده ریزی کردم گفتم "دیدی چشمم زدی؟"

تصویر چهارم:

من... من خوبم. درد های فیزیکی شوخی ان. خنده دار ترین شوخی های زندگی. تا وقتی تبدیل به آسیب های جدی برای تهدید سلامتی مون نشن البته. این چند تا ماجرا رو رد می کنم. این درد ها رو هم می گذرونم. از ران به زانو... از کمر به ران... قرص و دوا و فیزیوتراپی و آب درمانی و ... واسه چی کشف شدن خب.... واسه همین روزا... من خوبم و باور کن شرمم میاد توی این روزهای شوخی نگران خودم باشم و بذارم تو نگران من باشی. اینا که چیزی نیست... تو که دیگه دستت رسیده به ضریح درد های من. تو چرا از این روزا می ترسی؟

تصویر پنجم:

تو... تصویر تو... تصویر تو که با من لجبازی می کنی "نمی شه تنها بمونی این روزا". تو که بهت می گم "بخند زهرمار گرفته، دارم یه سره دری وری می گم که تو بخندیا". توی دلقک! حالا مث سگ وحشی شدی واسه من؟... می گی "نمی تونم"... لبات که آویزون می شه می گی "نمی تونم" به خدا به خدا به خدا من ضعف می رم...

تو به من می گی خورشید؟ تو؟ تو که دقیقه ای از تابیدن وای نمیستی؟ تو که حواست به همه هست و دستتو از هیچکسی دریغ نمی کنی؟ تو که حتی دلت نمیاد وقتی با یکی خیلی حال هم نمی کنی تو ذوقش بزنی؟ و همینطوری از شعفت می باری سرش؟ چه شوخی عجیبیه که تو به من می گی خورشید و خودت هم نمی دونی این چه لذتی داره لعنتی...

                                                                                                                       ندا. م

  • ندا میری


 همیشه کم خواب بوده ام... اما این بی خوابی تازه بیشتر شبیه بیماری ست. نمی دانم چرا اما سخت می روم توی رختخواب. انگار گریز از مرکز گرفته ام... خب من از آنهایی هستم که اتاق خوابم را مرکز دنیا می دانم.

می گریزم از اتاق خوابم... از تختخوابم... توی هفته گذشته بار ها و بارها روی لاو سیت توی اتاق نشیمن خوابم برده است. بس که در رفتن توی تختم دست دست کرده ام. تازه وقتی هم به ضرب و زور می روم توی اتاقم و روی تختخوابم ولو می شوم تا وقتی چراغ مطالعه روشن است، تا وقتی دارم کتاب می خوانم حالم خوب است. نور چراغ مطالعه انگار با خودش امنیت می آورد. انگار دستم را می گیرد و می بردم توی آن یکی دنیا...

به محض خاموش شدن چراغ مطالعه آدم ها می آیند. آدم ها... سایه ها... مرده ها... زنده ها... یکی شان بهم لبخند می زند. یکی شان چپ چپ نگاهم می کند. یکی شان دستش را دراز می کند دستم را بگیرد. یکی شان دستش توی هوا مانده انگار آماده ست توی صورتم کوبیده شود. یکی با نگاه تحقیر آمیز و پوزخندی تهوع آور توی چشم هایم خیره مانده. آن یکی نگاه هرزه اش را روی تنم می چرخاند و من هزار بار می میرم.

ملحفه را دور خودم می پیچم. یک طوری که بشود پیله. خودم را جمع می کنم توی خودم. چشم هایم را می بندم. لیزا را صدا می کنم. لیزا... لیزا بیا بازی کنیم... بیا یه قصه خوب برای امشبمان بسازیم... پوکوهانتس باشم؟.. تو رو به خدا... از حالش لذت می برم. از آن تجربه  بکر عاشق شدنش... کشف کردنش... از رهایی اش... از اینکه معنای خانه را می داند، معنای سرزمین را... از اینکه بلد است بخاطر جان اسمیت از جان اسمیت بگذرد... پوکوهانتس که باشم می توانی روی کوه های بلند تصویرم کنی، با یک پیراهن نازک سفید... در حالیکه ماه تابیده به سر تا پایم... و بازتاب دریاچه پای کوه افتاده توی چشم هایم... با موهای باز مشکی... چه طولانی شد تیره بودن موهایم لیزا. دلت برای موهای طلای ام تنگ نشده هیچ ها. حواست هست؟

لیزا عصبانی می شود... انگار طاقتش تمام شده باشد... "ندا !!! پوکوهانتس تهش تنها ماند، چرا هیچوقت دلت نمی خواهد سیندرلا باشی؟ حالم را بهم می زنی..."

لیزا قصه می سازد، لیزا یواشکی از من کمی کاراکتر جان اسمیت را دستکاری می کند، یواشکی کوکوم را حذف می کند... پایان قصه ها را عاشقانه تر، حالا گیرم غیر واقعی تر می سازد. نا ندارم با این دیوانه مجنون سر و کله بزنم. تن می دهم... به این جان اسمیت خیلی عاشق تن می دهم... به اینکه با او بروم بالای بلند ترین کوه ویرجینیا بنشینم سرم را بگذارم روی شانه اش و به نقشه فرار دو نفره مان گوش کنم... به اینکه با هم برویم لندن و روی سنگفرش های خیابان بدویم... لیزا می بافد و من دلم می خواهد به او یاد آوری کنم: "تو که می دانی من دختر این سرزمینم، سرزمینی که همه ی صخره ها ، درختان و همه موجوداتش، روح دارند... بروم لندن چه کنم؟ بروم لندن که دلم کم کم بگیرد؟ دلم کم کم بمیرد؟ حتی از جان اسمیت جانم؟ ... نه نه نه ... لیزاااا نکن این کار را با قصه ها... حتما لازم نیست ته قصه ها به با هم بودن برسد... بذار امشب من جان اسمیت زخمی را بدرقه کنم... و زیر لبی بگویم برگرد... شاید یه قطره اشکی هم بیاید و داستانت را تبرک کند؟"

*

تازه همه اینها مال قبل از آن است که خوابم ببرد... وقتی خوابم می برد، قصه عوض می شود... سقوط های ممتد... از خواب می پرم... تو چله تابستان می لرزم... می لرزم... سایه ها بر فراز سرم می چرخند و آواز می خوانند " تو هیچگاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی" و من زیر لبی میگویم لعنت به تو فروغ... لعنت به تو... بلند می شوم و می روم نامه هایش را می آورم و التماس های عاشقانه اش و ضجه های زنانه اش را برای پرویز جانش می خوانم. آرام می گیرم... دوباره می خوابم...

پی نوشت 1: راستی همین الان یادم آمد "پوکوهانتس" هم یک راکون داشت... همیشه همین بوده. همه رویاهای آدم یه جایی جمع می شوند...

پی نوشت 2: این را که می نوشتم ناصر عبدالهی زیر گوشم می خواند: " دنبال کلید خوشبختی می گشت، خودشم قفلی رو قفل ها زد و رفت "

 ندا. م

  • ندا میری

می دونم آشفته ست. از درجه خوشگلیش می فهمم. وقتی داغونه، قشنگ تر می شه. یه برق عجیبی می شینه توش...

 یه جورایی عین حالی به حالی هاست... کلا که مودیه. همیشه بوده، همه جا بوده. ولی الان منظورم اون نیست. حالش قاطی داره. یه جورایی خرمه، یه جورایی بغض داره. حالش خوبه ولی چشاش پره. ته صداش یه چیزی هست. یه چیزی بیشتر از اندوه دائمی اش. بیشتر از همیشه با خودش حرف می زنه. بیشتر از همیشه تو خیابونا بی هوا به مردم می خنده. بیشتر از همیشه ذهنش می پره و بیشتر از همیشه همیشه همیشه همیشه ی خودش دلش تنگه...

اما در عین حال یه حال خوبی تو نگاهش هست... یه شوقی... یه تازگی... یه چیزی که شبیه نوجوونیاش کردتش. انقدر رگه های حظ و کیف و شادی و عسرت توی زمینه طلایی اندوه و وحشت و تنهایی چشماش برق می زنن که آدم نمی تونه از هم تفکیکشون کنه.

یک کم هم حواس پرته و تو حواس پرتی شو می فهمی... دیگه احساس نمی کنی حتی رد نفس هاتو هم می زنه. فک می کنی یک کم تو هواس، یه کم بالاس، عینهو نشئه ها... مثل جولی کریستی جونش اونجایی که مک کیب بهش گفت "بعضی وقت ها تو خیلی مهربون می شی"... اینطوری عزیز تره

وای تازه خنده هاش... خنده اش تازه اس. حال خنده اش خوبه. دختره همه خنده هاش خوبن. خود کثافتش هم می دونه. به محض گیر افتادن کارش، یه دونه از اون لونداش می کوبه تو صورت طرف و تمام. اما این خنده ای که الان می گم فرق داره. این اون یکی خندهه ست... بلموندو به دونوو تو "الهه می سی سی پی" می گه "این نه، اینی که به فروشنده های سوپر مارکت ها میزنی، نه... اون یکی"

و این دقیقا شبیه ندای نقطه اوج همه قصه هاست... این ندا رو دوست دارم تماشا کنم... شب ها بیخوابی می زنه به سرش و ولو می شه تو تختش و کتاب می خونه... اس ام اس بازی می کنه... با تلفن حرف می زنه... می شینه جلو تلویزیون و فیلم می بینه... یه کافی داغ غلیظ درست می کنه و می شینه پای لپ تاپش و می نویسه... خدایا... نوشتنش تمومی نداره... چقدر شخصی نویسی... چقدر نامه...

و همه حسرت این روزهای من اینه که این ندا، این ندایی که اینهمه دوست دارم تمام و کمال سهم من نیست... اه... این عوضی از کجا اومده؟... همیشه اینطوری بود که غصه هاش رو میاورد پیش من. فقط میاورد پیش من. بعد من براش قصه می ساختم. قصه های شاه و پری. اینطوری حالش خوب می شد. حالا این یارو دختره رو زده زیر بغلش، هی کم کم می بره واسه خودش. تازه به هیچی هم قانع نیست. همه اش بیشتر می خواد... همه اش بیشتر می خواد... اولین باره که اینطوری حرف می زنه واسه کسی، جز من البته... خودشو لوس هم می کنه تازه!... انگار طرف هم یه چیزایی حالیشه. بلده رگ خواب دختره رو... یه کارایی بلده، همون کارایی که آدمای تو قصه ها بلدن.

حالا من غصه دارم.. خیلی.. خیلی... این ندایی که انقدر دوست دارم رو باید با این عوضی شریک شم... نکنه یه طوری بشه که  دیگه کلا احتیاج به قصه های من نداشته باشه؟ ... نمی خوام... نمی خوام

پی نوشت :

ندا: لیزا نمی شه، هیچوقت نمی شه... حسود نشو لیزا... دوستش داشته باش، براش قصه بساز، غصه های اونو قصه بساز...

لیزا: اصلا این یارو می دونه چه معجزه ای در انتظارشه که مقرب درگاه شده؟

ندا: ببین این خودش معجزه گره که اینطوری مقرب درگاه شده... دوستش داشته باش لیزا، براش قصه های خوب بساز... اون از من و تو غربتی تره...

لیزا

-   

  • ندا میری


آدم ها اتاق اتاقند... انگار که خانه های قدیمی. پر از اتاق های تو در تو و راهرو های طویل و پلکان های زیبا. پر از پنجره های ریز ریز با شیشه های مشجر رنگی. پر از دالان هایی که صدا می زنند از من عبور کن... کشف کن انتهای مرا... حیاط دارند، حیاط آدم ها همان گستره ای ست که اول بار به آن بر می خوریم. اکثر آدم ها حیاطشان را می آرایند. گل و درخت می کارند. حوض و باغچه اش را صفا می دهند... در مواجهه نخست پا به حیاط همدیگر می گذاریم. وارد شدن به حیاط کار سختی نیست. کافی ست در بزنی. صاحبخانه در را باز می کند... عین اینکه بگویی سلام و بگوید سلام... به همین سادگی.

توی اکثر حیاط ها سکو هست... سکوهایی که می شود روی آنها نشست و استراحتی کرد. گپ های ساده. آدم های گذری هر روزه. که می بینی، یک سلامی می دهند، حالی می پرسند و می روند... همین. نه بیش و نه کم.

کم کم می رسیم به هشتی و تالار و نشیمن و ... خیلی ها وارد این اتاق ها می شوند. توی تالار ها به خصوص. از همکار و همسایه و آشنا و فک و فامیل دور تر و ... دور همی می کنند. چای می نوشند. گپ می زنند. در و دیوار ها را تماشا می کنند. پشتی ها را، فرش ها را، نقره ها را... گچبری ها و آینه کاری ها را، مقرنس ها، نقاش های روی چوب و شیشه...من به تالار ها می گویم اتاق های زیبایی. همه چیز سر جای خودش است. از درد و زاری و خرابکاری هم اصولا خبری نیست. اینجا اتاق نمایش است... اتاق جلوه گری.

نشیمن ها ساده ترند و خودمانی تر. خیلی برای تماشا نیستند. جای گفتگوهای صمیمانه ترند. نشیمن ها بیشتر پاتوق دوست های نزدیک تر است. که آدم باهاشان بیشتر حال می کند، باهاشان کمی خاطره دارد...

کم کم کار به اتاق ها می رسد... اتاق های تو در تو که درب هایشان دانه دانه باز می شوند... گاهی به تناسب موقعیت و ماجرا کسی وارد اتاق اول می شود... وارد هر اتاق که بشوی باید حسابی آن اتاق را بجوری، باید دیوارهایش، پای پنجره هایش، لای درز هایش، زیر و روی اثاثیه اش را حسابی زیر و رو کنی... کلید در بعدی حتما جایی در همین اتاق مخفی شده. آنها که وارد این اتاق ها می شوند پایه های حرف های آدمند. کم کم از هر اتاق که عبور می کنند عین ژنرال هایی که فتح های تازه کرده باشند ستاره می گیرند... اسم شب... هر اسم شبی و هر کلیدی ورود به اتاق های بعدی را رقم می زند... و اینگونه است که خیلی ها دانه دانه حذف می شوند، یا توی یکی از همین اتاقها جا خوش می کنند و تک و توکی هم می روند و می روند و می روند تا از دالان های پر پیچ صاحبخانه عبور کنند، بلکه خود را به شبستان اندرونی برسانند.

شبستان اندرونی برای من درونی ترین نقطه هر خانه است. آنجایی ست که صاحبخانه خودش را رها کرده است و بی واسطه با خدای خودش گریسته است. و فرش های شبستان به دانه دانه این قطره ها تبرک شده اند... شبستان اندرونی خیلی خانه ها عین مسجد دم دست هر رهگذری هست. عبور از اتاق های این خانه ها هم کار هر رهگذری هست... اما خیلی از خانه ها شبستان شان را در کنج ترین و دور ترین گوشه های مساحتشان بنا کرده اند... رسیدن به شبستان این خانه ها کار هر کسی نیست... خیلی ها تابش را ندارند و خیلی ها میلش را... بعضی ها از تک تک اتاق های تو در تو می گذرند و در آنها مکث می کنند، صبوری می کنند، نگاه می کنند، دست می کشند، خاک ها را پاک می کنند... و شایسته ورود به اتاق بعدی می شوند... از این جماعت انگشت شمار هریک توی یکی از این اتاق ها جا خوش می کنند، ماندگار می شوند، رضا می دهند، استپ می کنند... در سراسر عمر شاید هرگز پیش نیاد کسی تا پای در اتاق محارم برسد و شاید باری، فقط باری پیش آید کسی وارد شبستان روح آدم شود... کاش قدرش را حسابی بداند... دستش را بکشد روی تمام زوایای این اتاق کوچک، شعاع های نورش را بیابد... مدخلشان را... و بو بکشد... آنچنان بو بکشد که رازهای سر به مهر و اشک چشم ها و خونهای چکیده از زخم های نمازگزار این محراب را انگار که هوا، تنفس کند... و یادش بماند این نقطه ای از زمین است که کسی جز او تا بحال کشف نکرده است... یادش بماند... یادش بماند... یادش بماند و با خیال راحت برود شاه نشین خانه را تصاحب کند... 

ندا.م

  • ندا میری