الفبا

الفبا

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۸۵ ثبت شده است

 

پا برهنه بیا

تا ته تمام خوابها را هم که بگردیم

تازه آغاز راه است..........

 

شاید اگر از رفتن و مردن و فراموشی نترسیم

چند ساعتی فرصت گزمه رفتن باشد .....

و خاک بازی البته ....

 

و فردایی که دوباره

روز را

هنوز را

آغاز می کنیم ..........

                            از: ندا. م

 

  • ندا میری

 

خسته تر از آنم

که راه های پیش رو را تجربه کنم

و تمام پلهای پشت سر که شکسته اند ......

 

ایستاده ام

بر فراز هزاران شاید

 

گریزی نیست

از این عقربه ها که بر مدار تکرار می چرخند و

این همه بی حوصلگی را مکرر می کنند

 

نطفه باران هزار سوالم

آبستن هزار تردید

 

نه سال هم که بگذرد

تا مرز انفجار می روم

هیچ زایشی نیست .....

و اگر هم باشد

اینهمه کودک معلول، عقب مانده، بی نام .....

حرامزاده شاید ....

 

لیز می خورم

زمین خیس است ....

و هیچ امیدی به سقط اینهمه جنین ندارم.....

                                                             از: ندا. م

 

  • ندا میری

برای تمام مادرانی که عشق همه چیزشان را ربوده است.....

 

 

دیشب مادری را دیده ام

میان خواب و بیداری

که دستهایش چروکیده بود و البته گوشه چشمهایش

 

هر روز هزاران مادر را می بینم

که دستهایشان چروکیده است و البته گوشه چشمهایشان

 

با من اما

ارزوی هیچ کودکی نیست

و البته ظرفیت اینهمه عشق

 

بی چون و چرا

تورا به گونه بتی پرستیده ام

که هیچ ابراهیمی توان فروریختنش را نداشت .....

 

                                                            از: ندا. م

  • ندا میری

فکر می کردم سنتوری را که ببینم خماری این روزهای کسل کننده می شکنه اما ..... این بامداد خمار ... غرق غرق شدم...سنتوری آدم را می بره توی یک بی زمانی و بی مکانی مطلق ... دیشب من به اوج لذتی نگفتنی رسیدم ... همه چیز انقدر خوبه که .... کاش دوباره ببینمش ...

 

همه چیز شبیه یک رویا بود .... دست نیافتنی ... دور ... اصلا" نمی توانم بنویسم ... آنقدر همه چیز ماورایی بود که ...نیستم ... فعلا" رو زمین نیستم .... کاش دوباره و دوباره ببینمش .....

 

  • ندا میری

کاغذها همه بی خط

و این خودکار که نفسهای اخر را

کج می کشد...

و اینهمه شعر که می تراود

و این دل دل که تمامی ندارد

 

امضا می کنی؟

پای تمام این نگاره های کج را

امضا می کنی؟

 

من تمام راه ها را بیراه رفته ام...............

از: ندا. م

  • ندا میری

آن چشمهای بی پروا

و من که عریانم

 

من از این برهنگی

نمی رنجم

نمی ترسم .........

از: ندا.م

  • ندا میری

گفته بودی

که خدا می آید

گفته بودی

که صبح می رسد، آفتاب می دمد

 

گفته بودی

شعر می خوانیم

خستگی در می کنیم

 

گفته بودی

ستاره ها می درخشند

آسمان کویر دیدنی است

ماه را به نظاره می نشینیم

نسیم می وزد

خنکایی بر دردهایمان می شود

 

گفته بودی

باران می زند

قدم می زنیم

خیس می شویم

 

نگفته بودی

این شب تاریک را بی هیچ روزنه ای باید برویم

نگفته بودی

راه دور است و پاهای من ناتوان

 

گفته بودی

درخت سیبی هست

همین نزدیکی ها

 

نگفته بودی

دستهای من کوتاه است

گفته بودی

نردبان تمام اوج گرفتن هایم می شوی

نگفته بودی

نردبان از زیر پاهایم می لغزد

بارها بارها

 

این تنهایی مدام

این آشفتگی

 این شوریدگی دائم

نیامدی

صبح نرسید، افتاب ندمید

 

شعر خواندم ....... تنها

خسته تر شدم

ستاره ها درخشیدند

و آسمان کویر و مهتاب را به نظاره ننشستیم

نسیم می وزد

بی خنکای مرهمی

درد های من از سوز سرما سر باز کرده اند

 

باران می بارد

و من پشت پنجره

می ترسم

از خیس شدن می ترسم

 

و درخت سیب که همین نزدیکی هاست

دستهای من کوتاه و

نردبانی نیست ............

 

و صدای پای خدا نمی آید

هنوز هم.........

 

از: ندا.م

  • ندا میری
در کران بی کران تردیدهایم

نشسته ای

بی حرفی

بی نگاهی

بی لبخندی حتی

و این سکوت موحش

هرگز مرا از خواستنت

سخت و بیحساب خواستنت

باز نیاورده است....

                                        از: ندا.م

  • ندا میری

 

 

نمی شکند

این بغض دیرپا و من در افسوس و دریغ نفسی بلند تا دوباره و دوباره تورا به درون کشم

لبریز و تشنه تر از دیروز

 

آشنا نیست

دیگر چشمهایت آشنا نیست و گاه تورا غریبه ای می پندارم که در این شکوه بی پایان و مطلق، خلوت شکوهمندم را به لرزه ای ناهنگام تکان می دهد

دیگر عاشقانه نیست و این نقشهای بر صورت که با من غریبه اند و من در زیر لایه های این غرور خالص مدفون گشته ام.

 

این من، غریبه است و غریبانه ترین صورتک ها را بر چهره دارد....

 

هنوز هم می شناسی ام؟

مرا که تمام شکوه خاطرات بلند با تو بودن را به خاک سپرده ام

و امروز سبک تراز همیشه، همچون یک گودال تهی، بی انتها

شاید ژرف تر، شاید عمیق، اما خالی خالی خالی

دیروز رفته است و امروز از من و تو، تنها چند نقاب مضحک بازاری باقی ست

و آن قله رفیع دوستت دارم که فرو ریخته است و تنها یک تپه از نمک بجاست، پوک، شورو ناخالص

 

گذشته ها!

دریغ که باز نمی گردند

و من تورا در این غروب پیاپی و هرروزه بارها بخشیده ام...

و امروز می دانم

هرگز از یاد نخواهم برد که خلوص را از تمام لحظه های من تو دزدیدی .... و این تفاله مسموم که با موجودیتی ناقص حتی یادبود های دیروزها را لجن مال می کند.

 

دیگر هیچ چیز باقی نیست و تو در تلاشی  بیهوده به جبران برخاسته ای

و من می دانم هرگز آنگونه خالصانه خواستنت در قلب، ذهن و روح مهمان نخواهد شد.

 

                                                                         از: ندا.م

  • ندا میری

من می روم

نه دور نه دیر

می روم تا خاطرات تورا در کوچه باغهای جاودانگی به خاک بسپارم

می خواهم بهترین ها را در هیاتی همیشه شکوفا در ژرفنای خسته و خاموش قلب تازه کنم، پاک و خجسته و مانا

و پوسته های بی حاصل اندوه را

که دیری ست اعماق جان را خراش می زنند

به آتش خواهم کشید

 

دوستت دارم، دوستت دارم و ترکت می کنم

و این عشق را از لعنت و سرزنش رها

 

من دختری بودم با آرزوهای سپید

از جنس تور و پولک

شبیه دامنهای پف دار و تاجهای بدل

من می روم

و آرزوهایم را به باد

اشکهایم را به خاک می سپارم

و تنهای تنها، بوی جاودان حضورت را در لابلای خاطرات بزرگ با تو بودن کوله بار می کنم

 

دوستت دارم

دوستت دارم و همین روزها خواهم رفت

تنها حضور معطرت بر شاخه های بهار نارنج همیشگی ست

 

دستهایم خالی ست

دستهایم خالی ست

و هیچ نشانی بایسته از این وفاداری دایم در میانه ندارند

بپذیر تنها این چشمهای مه زده را

که از غبارهای زندگی اینگونه زلال بسوی تو بازگشته اند

مملو از تمام دوستت دارم ها

دیگر هیچ ندارم

هیچ از آنچه تورا شایسته باشد

تنها بپذیر

روزها گذشتند و از این خواستن پراندوه نکاست

تورا عاشقانه سرودم

اینک می روم و تورا در میان بادهای دودلی و تردید به خاک می سپارم

شاید روزی دستهای توانمند زنی از اعماق این سیاهی خالص بیرونت کشاند و به روشنایی مهر مهمانت کند

 

خواستی که با تو بمانم در حضور اینهمه باران

خواستی که با تو بخوانم شعر بلند اقاقی های عاشق را

امروز من می روم

و تو با تمام اگر و اما و شاید ها تنها می مانی

تنها بیاد بیاور

آنچه را که در لحظه های ارغوانی همخوابگی نفس می زد

عشقی توامان در جسم و روح

بی تکرار ترین

در این جهان مکرر .................

                                                       از: ندا. م

  • ندا میری