الفبا

الفبا

بیا سرکشی کنیم... از تنها رفتن

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۶ ب.ظ

نفهمیدم چی شد. نکه فک کنی ایراد و اشکالش از منه ها. نه. فرصت نمی‌ده به آدم. فرصت نمی‌ده بجنبی به خودت. تا میای تکون بخوری انگار کن یه آخ که رد شه از قفسه سینه‌ت، عینهو اون پلک زدنایی که از شدت ناگه بودن و تیزی‌شون، نمی‌فهمی تو پلک زدی یا برق پریده از لامپ، عینهو همه دم‌هایی که می‌کشی و نمی‌فهمی داری می‌کشی.... همونقدر یهو غافلگیرت می‌کنه. اصلا می‌کنه که تو نفهمی چی شد. چی رو بفهمی؟ چرا بفهمی؟ که لطفش به همین بی‌هنگامیه و بی‌معناییِ متناقضِ سراسر معنا که از شعور آدمیزاد آنچنان خارجه که ازل تا ابد قرار شده بر نادان ماندن به همه‌ی ابعادش. خوش خیال بودن همه‌ی اون هزار هزار مکتب رفته و مکتب نرفته‌ای که پروسه‌ی عاشقیت رو به فلسفه و روانشناسی و خودآگاه و ناخودآگاه آدمیزاد، تحلیل کردن... یه نگاهی، یه صدایی، یه خنده‌ای... مال من ایناست. مال شما چیه؟ می‌تونه بوی عبورش باشه یا کیفیتِ حرکت دست‌هاش تو هوا وقتی داره حرف روزمره می‌زنه... مال من ایناست و فرق نداره مال شما چیه. اصلِ قصه، ایستاییِ جهانه اون وقتی که اینا، همین نگاه و صدا و خنده و عطر و گردش دست و امثالهم، یهو سیخ می‌شه تو سینه و بند از بند آدم می‌بره... با خودتون نگید چی شد. اینکه چی شد در برابر اتفاقی که افتاده خیلی حقیرتر از اونه که عیار داستان رو شوخی شوخی بکشیم پایین با پرسه زدن پیِ چراش. تازه از این هم که بگذریم، کی می‌دونه آخه جانِ من؟ بلدِ کارهاش موندن توش... اینکاره‌هاش با یه رساله ادعای مکتوب و هزار خطابه ادعای غیرمکتوب، موندن توش... از من که اصلا نپرسید چی شد که ما کفتر جلدِ حال خرابشیم یه عمره و همه آرزومون همون لال و گنگ موندنه تو داستانِ بلاهتش...

خسته بودم. خیلی... ناامید ولی نه که من بلدش نیستم اساسا. ورنه جا برا ناامیدی هم بود. انقدری که کسی روش نشه بپرسه چرا...  واسه خودم خیال برم داشته بود نشم که نشم اسیر هیچ نگاه و هیچ صدا و هیچ خنده‌ای. خوشم بود با ورپریدگی که بی‌دردسر می‌چرخوند روز به روز و ساعت به ساعتش رو. نفهمیدم چی شد. تا اومدم به خودم دیدم اوخ! خیس و خنک نشستم میون دست‌هاش. کی می‌دونست یهو ناغافل پیداش می‌شه تو خواب و بیداریِ گسِ ظهرِ زمستون و آنچنان تیز و تند و بی‌وقفه می‌کوبه چشماش تو چشمام که گیج و نشئه باز کنم قلابِ هرچی در و پنجره‌س واسه نگاه و صدا و خنده‌هاش که عینهو موج‌شکنِ همه‌ی بندرهای عزیز دنیا، یه تلاطمِ جون‌دار خوش‌قیمتی داشتن دسته‌جمعی و یه غربتِ محظوظ گیراندازی تک به تک... وقتی زد به غارت بند بندِ تنم دیگه دیر بود واسه اینکه بفهمم چی شد و چرا شد و اساسا چی به چیه. تنها چیزی که فهمیدم این بود که عیار این خاطرخواهی از من نبود. از دست‌های تو بود که کلید بهشت بودن و سقاخونه‌ی سر باهار...


یه عمر رجز خوندم بریم پی رویاهامون. کوتاه نیاییم از رویاهامون... حالا نشستم مات که اون نگاه پر از مهرِ احترام‌آلود، که تو اون جَز کلابی که بهترین اسم دنیا رو داشت، بین اون دو تا عاشقِ مغرور تمیز در اندازه‌ترین و زیباترین شکل ممکن رفت و آمد، نکنه کافی نباشه؟ چرا هیچ‌وقت حواسم نبود میون همه‌ی مناجات‌های شبانه، نکه بگم بشیم رویای هم که هم زیادی لوسه و زیادی سانتی‌مانتال واسه روحیه‌ی من و هم قناعت‌پیشگی‌ش زیاده، بگم لامصب خب باهم بریم پی رویاهای هم... نمی‌شه؟ فک کنم همیشه نشه...

اما تو بیا و باور نکن...

  • ندا میری

نظرات (۲)

اینکه نبودم و هی غر غر واسه ننوشتنتون نکردم درگیری شدید با سربازی بوده. چه خوبه که برگشتین.
یه سوال فوق شخصی. مثل تیترای مجلات زرد طور!  رابطه عاشقانه کارگردان مفت آباد و نویسنده الفیا!
تکذیب میکنین یا چی؟ :))))
پاسخ:
بیخیال !!! پژمان دوست خوب منه، حیفه این حرفا پشت سرش باشه :))))) 
ممنون ندابانو
پاسخ:
موقع آپ کردن یاد این افتادم تو خیلی بهم اصرار کرده بودی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی