الفبا

الفبا

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

 

 

 دوست داشتن تو یک افتخار است... یک افتخار تمام نشدنی.

نه بخاطر اینکه سال های مدید است تو رفیق شفیق منی... نه اینکه جمع شدن اشکت را در لحظه های ویرانی ام دیده ام... نه اینکه وقتی خبر می دهی از خودت، از سلامتی نصف و نیمه ات من زار می زنم... نه اینکه بدون اینکه به تو گفته باشم شبانه روز دستم به سوی آسمان هاست که شاید یک جایی یک کسی یک چیزی، تلخی ها را از صورت ماه تو بشوید... نه اینکه وقتی حالم خیلی خراب می شود دلم می خواهد بیایم بنشینم روبروی تو و لال لال نگاهت کنم تا با آن صدای آرامت بگویی "یا امام مغموم"... نه اینکه دلم برای کودکی های تو می گیرد... نه اینکه دلم برای تنهایی های تو آتش می گیرد... نه بخاطر اینها فقط... نه بخاطر اینها و همه هزار جزئیات دیگر تو...

تو نعمتی برای جهان... تو نعمتی و این را نمی دانی... حتی خودت هم این را نمی دانی... و این ندانستن تقصیر تو نیست. شاید هیچ کس به تو نگفته باشد تا بحال، که تو چه رحمت غریبی هستی برای زمین... توی زندگی آدم حتما باید یک کسی بیاید که چشم هایش را به روی خودش باز کند. ادم تصویر خودش را ببیند. تصویر حقیقی خودش را ببیند... و کشف کند چقدر شکوهمند و محشر و رویایی ست (لعنتی واژه کم می آورم)... این حق هر آدمی ست. تو آخرین بازمانده مردهای زمینی که اخلاق را و عشق را و خرابی را تمام و کمال نفس می کشند و در هر بازدمشان گوشه ای از خودشان را به هوای تاریک و گس این روزها می دهند... و در این تلاطم تکرار و ازدحام کثافت جان می دهند... و من این روزها چون پروانه آشفته حالی سوختن فتیله های شوق و شور و جان تو را دل دل می کنم... با غرور... غرور... غروری که از ایمان تو می آید... از امید تو می آید...

این  بودن تو... این ماندن تو... این با تو بودن... این با تو ماندن... برای من یک اتفاق است و هر روز که از آن می گذرد عظیم تر و تازه تر می شود. می دانی من تشنه تازگی ام؟... تشنه آغاز کردن؟... و رفاقت تو هر دم برای من کلیدی تازه می خورد.

چیزی ندارم... برای تو هیچ چیزی ندارم... جز باران ناتمام چشم هایم... گفته بودی "خورشید چه کاره است... زمین، گرما و نور را از چشم های تو می گیرد"

                                                                                                           ندا. م

  • ندا میری