الفبا

الفبا

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

"عمل موفقیت آمیز بوده. یک دوره شیمی درمانی لازم دارد. یک دوره شش جلسه ای. سخت، طاقت فرسا... بیمار ملاقات ممنوع است. مبادا عفونت بگیرد... خود اهالی خانه هم با فاصله با بیمار رفت و آمد کنند... "

بدترین روزهایی که از بودن مامان به خاطر دارم، فاصله بین روز عمل اول تا شب عمل دوم است. همان شبی که فوت کرد... دکترش گفته بود حالش خوب می شود. گفته بود باید این دوره را زیر نظر آنکولوژیست قهاری بگذراند که تجویز هایش شاید سنگین باشند اما جواب می دهند. هر دوره شیمی درمانی بین 4 تا 5 میلیون هزینه داشت، چون داروی خارجی استفاده می کرد تا موهای بیمار نریزند و او را آزرده نکنند و روحیه ش حفظ شود... بین بار دوم و سوم اتفاق افتاد... مامان زار و نزار شده بود. از انهمه زیبایی فقط کورسویی مانده بود. آنهم شاید به چشم ما که او را در هر هیاتی، شکوهمند ترین تمثال هستی می دیدیم. از آن زن امیدوار که گاهی از درجه خوش بینی و ایمانش به بهبود همه چیز، حرصی می شدیم، تنها پوستی بر استخوان مانده بود که شاید حالا دیگر حتی در خلوتش مرور روزهای گذشته را می کرد و لحظه آخر را شب ها به خواب می دید... از خوش سخنی و شیطانی مرسوم و مدامش خبری نبود. آرام گرفته بود انگار و در خود فرو رفته بود... هر شب موقع پخش سریال شکرانه  تلویزیون اتاقش را روشن می کرد و منتظر ترانه تیتراژ پایانی می ماند... و با محمد اصفهانی آرام زمزمه می کرد "این خانه را بگذار و بگذر"... شاید اشکی هم می فشاند. عین همه اشک های زندگی اش نامریی... دقیقا شکل همه اشک هایی که ریخته بود و ما ندیده بودیم... و شبانه رفت... شبانه و تنها... دور از دست های ما.

قصد مرثیه خواندن ندارم. موضوع این یادداشت رفتن مامان نیست. هرچند که از مهر 1386، موضوع همه چیز در زندگی من به یک شکلی در نهایت به رفتن او ربط پیدا می کند...

وقتی همه چیز تمام شده بود، وقتی صدای عربده های نغمه سکوت نیمه شب را جر وا جر می کرد و رد ناخن هایش سنگ های کف بیمارستان را خراش می داد، من آرام کنار درب اتاق عمل ایستاده بودم. منتظر بودم دکترش بیرون بیاید. کاری هم نداشتم. در واقع می خواستم خسته نباشید بگویم. تشکر کنم شاید... تقصیر این بنده خدا که نبود. نصفه شبی از خواب و خانه اش زده بود آمده بود بالای سر مادر ما که شاید، شاید، شاید او را نجات بدهد... حالا به وظیفه یا عشق یا پول... چه فرقی می کرد... از در که آمد بیرون به کمر خمیده بابا نگاه کرد و به من گفت: "مواظب پدرتان باشید. راستش از اول هم تقریبا هیچ امیدی به ماندن مادرتان نبود. سلول های سرطانی همه جای شکمش را پر کرده بودند... حتی تا زیر گلو هم آمده بودند. ما حرفی نزدیم که بیمار امیدش را از دست ندهد"

لال شدم. یک آن شدم یک مولکول بخار که در شرجی داغ و گیج حزن فضا گم و گور مانده... زبانم نچرخید از دکترش بپرسم "چرا؟" ... چرا به ما نگفتید؟ چرا به ما دروغ گفتید؟ ... دو ماه بین دو تا عمل مامان فاصله بود. زمانی که به تنهایی و طعم تهوع آور غذای مریض و بوی گه دارو گذشت... به خانه نشینی... به ندیدن هیچ عزیزی... دو ماهی که بوی گند امیدواری کاذب ما و خوشی مصنوعی مان را می دادند... دو ماهی که به تهوع های شدید در اثر داروهای شیمی درمانی گذشتند... دو ماهی که می شد رفت سفر، می شد رفت الواطی، می شد مست کرد، می شد آواز خواند، می شد رقصید، می شد خرید کرد، می شد غذاهای چرب و چیلی خوشمزه خورد... دو ماهی که می شد در داغی تابستانی هوا لخت شد و خورشید بازی کرد، می شد خیلی کار ها کرد... می شد از هر دقیقه یک حادثه ساخت... یک لحظه بزرگ...

نمی دانم اگر دکتر راستش را می گفت از پسش بر می آمدم؟ ...

همه ماجرا اینجاست. دکتر محترم مادر من واقعیت را پنهان کرد و در واقع با انتخاب روشی که امیدی هم نداشت جواب بدهد فکر کرد شاید بتواند بیمارش را نجات بدهد... من نمی دانم این درست است یا غلط... اما می دانم انتخاب او درنهایت از آخرین روزهای زندگی مادرم، یک جهنم سرد و ساکن و ساکت ساخت... به ما فرصت نداد سیر نگاهش کنیم... همه اندام هایش را ببوسیم... به او فرصت نداد عزیزان و فک و فامیلش را درست و حسابی ببیند و با آنها شاید آخرین معاشرت را بکند. او را از خیلی چیزهای ساده محروم کرد... و آخرین روزهای او به تنهایی و اندوه و رخوت گذشتند...

همیشه آرزو می کردم دکتر با همان بی رحمی روز اول که توی تخم چشمهایم نگاه کرد و گفت "اوضاعش خیلی خراب است، سر ضرب نرود توی اتاق عمل معلوم نیست چقدر بماند" بعد از عمل هم دستم را می گرفت و می برد یک گوشه ای و می گفت مادرت نمی ماند... این روزهای آخرش را طلایی کن... و در نهایت حسرت همه جانم را می گیرد و با خودم می گویم "کاش گفته بود" ...

بر می آمدم... قسم می خورم از پسش بر می آمدم... تماشای شادی او آنچنان لذتی داشت که من اگر می دانستم این دو، سه ماه آخرین روزهای بودن اوست همه اشک هایم را زنجیر می کردم و در کنج سینه ام می خواباندم... یه حرمت همین آخرین روزها قسم می خوردم به این فکر نکنم که با آمدن پاییز همه چیز تمام می شود... هر شب موقع دیدن شکرانه می نشستم کنارش و با او می خواندم " باور نکن تنهایی ات را... من در تو پنهانم، تو در من... از من به من نزدیک تر تو... از تو به من نزدیک تر من"... به او روزی هزار بار می گفتم دوستش دارم... و یک کاری می کردم این دو ماه بشود بهترین دو ماه زندگی اش... زندگی ام.. زندگی مان...

                                                                                                                  ندا. م

 

پی نوشت یک: "از مرگ حرف نزنید... از مرگ حرف نزنید" ... خودش می آید. بی هیچ تشویشی از درد های ما... بی هیچ احترامی به حال و دلخواه ما... خودش می آید و چنان خودنمایی می کند که نفسمان را می گیرد... بعد از اینکه رسید و دانه دانه گل های شور و شوق و مهر و امیدمان را چید، وقت زیاد است که بفهمیم دقیقا چه اتفاقی افتاده است... تا پیش از آمدنش اما از مرگ حرف نزنیم.

پی نوشت دو: آماده باشیم... آماده بشویم. برای هر اتفاق گزنده ای که می دانیم همین روز ها خواهد افتاد... اما زندگی را جهنم نکنیم... زندگی ثانیه به ثانیه اش یک فرصت است... برای خندیدن، رقصیدن، حرف زدن، دست هم را گرفتن، با هم قدم زدن، بوسیدن، نواختن، معاشقه کردن... هر ثانیه اش می تواند خاطره ای باشد که در تنگ ترین روزهای هستی دستمان را بگیرد

پی نوشت سه: یک باری به دوستی  گفتم وقتی بزرگترین چیز زندگی ات را از دست داده باشی دیگر از دست دادن خیلی معنا ندارد... گفت از دست دادن همیشه تلخ است... راست می گفت. از دست دادن همیشه تلخ است... اما وقتی بزرگ ترین چیز زندگی ات را از دست داده باشی دیگر از دست دادن هیچ چیزی تو را نمی ترساند...

پی نوشت چهار: زندگی همیشه به آدم فرصت می دهد چیزهایی را که فکر می کند "می تواند" امتحان کند... خودش را محک بزند... بسم ا... الرحمن الرحیم

                                                                                                                            

  • ندا میری