الفبا

الفبا

پربرکت‌ترین بی‌دوامِ هستی...

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ

تقریبا یک ماه پیش بود که داشتم به ننوشتن‌هایِ خودخواسته‌اش فکر می‌کردم. نه از آن وقت‌هایی که دست آدم کند و کسل است و نه از آن وقت‌هایی که آرامش از ذهنت آن‌چنان پرکشیده که توانِ جمع و جور کردن چهار تا واژه را کنار هم نداری، چه رسد به نوشتن و نه از آن وقت‌هایی که آنقدر خرابی که نوشتن دیگر انتخاب تو نیست که خودش می‌آید، می‌بارد، می‌پاشد. حالش متعادل‌تر از همه وقت‌هایی‌ست که سراغ دارم از او. کفه خرابی و کفه ذوقش بر هم چیرگی دندان‌گیری ندارند. یک تعادل نسبی بر جهانش جاری‌ست که اگر مدام و مکرر شدن‌ش چیز مزخرفی باشد اما گاهگداری‌اش و بخصوص بعد از انقباض و انبساط‌های شدید، نعمت است. قصدش هم بر نانوشتن نیست که می‌دانم می‌نویسد، اما عمومی نمی‌کند. دلم برای خواندنش تنگ شده بود. گاهی دلم برای خواندنِ آدم‌ها حتی بیش از خودشان تنگ می‌شود. شاید نشانه‌ای‌ست بر دلتنگی‌های دیگرم اما اصل جریان این است که وقتی دلم برای نوشتنِ کسی تنگ می‌شود در واقع دارم خودِ او را بی‌تابی می‌کنم. خودِ بی‌نقاب و بی‌قاعده و بی‌ادای جاری بر کاغذش را. که خون می‌چکد از مرثیه‌خوانی‌اش در فواصل کلمات. که نور می‌پاشد از رقصیدنش بر سپیدی کاغذ. دلم برای خواندنش تنگ شده بود و او مدت‌ها بود که در انظار نمی‌نوشت. ماه‌ها شاید. تازه از پیله‌اش کمی سرک کشیده بود. کمی با حضورِ گرم و آرامش میانِ غریبه‌ترها و در اجتماع مجازی آشتی کرده بود. اما هنوز هم نمی‌نوشت. نمی‌نویسد حتی.... و من می‌دانستم چرا. لازم نبود زبان باز کند که کرد و من پس از مدت‌های طولانی دیدم گوشه‌ای رنجور در دلِ آرامشش دهان باز کرد و آن لحظه‌اش را بلعید... نمی‌نویسم چون می‌ترسم او به خودش بگیرد... لازم نبود توضیح بدهد در این برهه با طرف چند چند است. همین که هنوز می‌ترسد او به خودش بگیرد یعنی هنوز کنج‌های خاک نشسته دارد و دریچه‌های گشوده... نگرانم نمی‌کند اما. به وضوح می‌دیدم در نگاهِ مصمم بی‌پاسخ مانده‌اش که دارد عبور می‌کند و یاد گرفته است در گذار باید رها بشوی و تنت را بسپاری به آب که گاهی خیلی سرد و گاهی خیلی سوزان است. می‌بردت اما... گذاشتم همه حرف‌هایش را بزند تا آخرش بگویم یک جایی هم هست که دیگر حتی اهمیتی ندارد به خودش بگیرد... نگفتم اما. بگذار غافلگیر بشود تا هم دردش، درد باشد و هم شوقش، شوق... هرچیزی یک‌جایی از درجه اهمیت ساقط می‌شود. در مقیاسِ خودش البته. او نگاه می‌کند و بعدها شهادت می‌دهد شاهد فروپاشی عزیزترینش بوده است...و بعد دست‌هایش را می‌گشاید و به استقبالِ هوا می‌رود. تا او را ببلعد. تا در او جاری شود. تا سلول‌هایش باز شوند و لبریز شود از اشتیاقِ دوباره‌ای که لابد آن‌هم یک جایی از اعتبار می‌افتد...  

*

هنوز هم نمی‌نویسد و این اندوهگینم می‌کند... دلم برای همه واژه‌هایی که خودخواسته قربانیِ رسواییِ قلبش می‌کند، می‌گیرد. شبیه سربریدنِ کودکانِ هر عشقبازیِ شورانگیزی که به هزار بهانه‌ی مردد و مشوش روانه‌ی دستمال‌های کاغذی و سطل‌های آشغال می‌شوند. دارد فدیه می‌دهد انگار و من می‌دانم، خوب می‌دانم چه فدیه سنگینی‌ست این ذبحِ واژه‌ها برای کسی که امنش در چکاندن جوهر است و خس خس مداد و تلق تلق کی‌برد... ایزدِ قربانی‌گیرش اما گردن‌کلفت‌تر از این حرف‌هاست. نه از آن رو که معده‌اش گشاد است و گرسنگی‌اش بی‌چاره. نه... نعمتِ نصیبش گران بوده و حالا گوسفندِ قربانی را تپل و جوان و گرم‌خون می‌طلبد...

*

این ترم درباره روابط می‌خوانیم. عشق و دوست داشتن. از منظر روانشناسی تحلیلی. اولش از این درجه خودآگاه شدن ترسیده بودم. نکند این‌ها همه چنان یادم بمانند  که در تکانه‌های قلبم جلوی چشمانم ردیف بشوند و من را فقط و فقط یادِ گسست‌های روحم بیاندازند؟ نکند دیگر نتوانم رعشه بگیرم از عصیانِ قلبم؟ وقتی داشتم نگاهش می‌کردم و باخود می‌گفتم الان توی این مرحله است و فلان و بهمان، از اینهمه تحلیلی شدنِ مغزم بر خود لرزیدم. از اینکه به این خونسردی می‌توانم درباره بی‌دوامی عزیزترینِ حالِ عالم فکر کنم. نگاهش کنم و زیرلبی بگویم اوه! یک‌جایی هم هست که حتی دیگر این دغدغه‌ها را هم نداری جانم...

*

استادمان از جوزف کمبل جمله‌ای را روایت کرد به این مضمون که عشق شبیخون زدن جاودانگی به فانی بودن ماست... آخم در آمد، از آن آخ‌هایی که همه ترس‌های آدم را هاون‌کوب می‌کنند. داغ شدم، از آن داغ‌هایی که ذهنت را ذوب می‌کنند. چطور می‌شود آدمیزادِ همیشه در جستجوی جاودانگی، آنقدر خودآگاه بشود که در بی‌زمان و بی‌مکانِ واقع شده بر جانش ایستادگی کند؟ نمی‌شود...

 پی‌نوشت: تیتر، دزدیِ با اطلاعِ بعدی‌ست! (طبعا از استادم)

  • ندا میری

نظرات (۱۰)

  • میثم یوسفی
  • با این قلم چرا کتاب نمینویسی؟

    اگه میخوای وبلاگ منو ببینی، روی کره زمین کلیک کن!
    وبلاگم کلا یه مطلب داره، ولی شاید بدردت بخوره
    با اجازت وبلاگت رو دنبال کردم
    پاسخ:
    لابد هنوز وقتش نشده :)
    خوش آمدی...
  • میثم یوسفی
  • راستی یه رمانم دارم مینویسم
    میشه ببینی چطوره ؟
    meiyou.blog.ir
    پاسخ:
    تو وبلاگت؟ مگه رمانو تو وبلاگ هم می شه نوشت؟
    عجب!

    ندابانو این جمله که نوشتی دقیقا تعریف پنج سال آخر عمر دراز 21 ساله منه!  :

    «نگاه مصمم بی پاسخ مانده که دارد عبور می کند!»
    پاسخ:
    ماشالا از من بدتر چه زود هم شروع کردی ;)
    پنج سال دیگه خیلی طولانیه برای پروسه عبور :) ارجاع می دمت به دیالوگ معروف چیزهایی هست که نمی دانی: لطفا رهاش کن بره رئیس.. اوه! بخصوص اگر بی پاسخ مونده 
    خخخخخخ. نه بابا ندابانو!   منظور من از منظر فلسفی و اگزیستانسیال و بار هستی و این قبیل مزخرفات قلمبه سلمبه بود!!!

    که در نتیجه از اونی که تو فک کردی ام خطرناک تره! ؛)
    پاسخ:
    خطرناک تر از اون حوزه مدنظر من نداریم اصن ;)
  • سامان طاهری پور
  • و گفت اگر دوزخ مرا بخشند، هرگز هیچ عاشقی را نسوزانم.
    از بهر آنکه عشق، خود او را صدبار سوخته است ...
    پاسخ:
    و صدبار خوشگلتر کرده است البته
    قلمتون چه روانه...پایار باشید..
    پاسخ:
    مرسی از شما... و خوش آمدید
    چرا آپدیت نمیشی رییس؟
    پاسخ:
    می شم، زود... 
    چ کیفی کردم با این متن...
    پاسخ:
    نوش ...
  • محسن گلرنگ
  • سلام. 
    مطالبی که تو این ویژه نامه ی دنیای تصویر نوشته بودین، خیلی خوب بودن. بخصوص درباره ی ویشکا آسایش (قطام) و هدیه تهرانی (سیما ریاحی) که واقعا عالی بود. البته به نظرم جای دو تا شخصیت تو این ویژه نامه خیلی خالی بود. مریم پالیزبان آیدای نفس عمیق و گلشیفته فراهانی سپیده ی درباره ی الی. و دلیل حضور حاج ابراهیم ازدواج به سبک ایرانی، آقا اسفندیار خواب تلخ و چند شخصیت دیگه رو واقعا درک نکردم.
    راستش اینه که یه سالی هست که یواشکی شما و الفبا رو دنبال می کنم. صراحت قلم تون رو خیلی خیلی دوست دارم. و حالا دلم خواست به بهانه ی یادداشتهای شما در دنیای تصویر 267 ازتون تشکر کنم. امیدوارم بیش از این بنویسین و بیش از این کیف کنیم.
    پاسخ:
    ممنون از لطف شما
    ببخشید که دیر پاسخ دادم. انتخاب شخصیت ها البته به ما ربطی نداشت و توسط سردبیر و مسئول پرونده انتخاب شده بودند. خوشحالم که یادداشت های من رو دوست داشتید و از اون بیشتر خوشحالم که بالاخره از یواشکی بودن در اومدید و به من محبت و نظر لطفتون رو ابراز کردید. 
    همیشه میدونستم دلفریبانه مى نویسى ولى هیچ وقت شوقِ نئشه آورِ فکرِ بودنِ دستمایه سوژه نوشته بعدى ات، اینگونه پریشانم نکرده بود. 
    چقدر خوب که مى نویسى
    پاسخ:
    دلفریبانه نوشتن... شنیدنش چسبیدها. یه جورِ ناجورِ خوبی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی