الفبا

الفبا

فینال استانبول

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۵ ق.ظ

چیده بود برنامه پیری‌اش را. یک چیز گهی که گفتن هم ندارد. مثلا روی تراس خانه‌ای در منتها الیه غرب تهران - که دور باشد از ازدحام آدم‌ها و دود و ترافیک، اما در عین حال فضای شهری داشته باشد – در حالی‌که سیگار بهمن کوچک از لای دستش سر می‌خورد به زمین، روی همان صندلی پلاستیکی رنگ و رو رفته تمام می‌شود. روز به روز بگذرد و از بوی گند جسدش همسایه‌ها بفهمند یک کسی این گوشه جان به جان‌آفرین تسلیم کرده است.... یا که فرضا توی پارکی در میانه‌های تهران. در حالی‌که عبور و مرور آدم‌ها را دید می‌زند در عصر تابستان. همان‌جا سر جایش. همانطوری نشسته. آب هم از آب تکان نخورد. شب شانس بیاورد رفتگرها متوجه جنازه شوند... یا که مثلا توی مترو. ای وای! این دیگر از آن‌ خیلی ناجورهاست. آدم وسط شلوغی طوری بمیرد که احدی سرش برنگردد. تهش دو تا بغل دستی‌اش بگویند آخی! مرد و موقع پیاده شدن به نگهبان مترو خبر بدهند وسط واگن فلان یک بدبختی برق از پولکش پریده است... همچی چیزهایی... مکانش فرقی نمی‌کرد. شب و روزش هم. قرار بود در پیری و فقر و تنهایی بمیرد... در یک جور بی‌کسی کلاسیک و دردناک. از آن بدتر: دست و پا زنان در مرزِ حسرت‌های عمیق دیروز و بی‌آرزویی دهشتناک امروزش.

می‌خندیدم بهش. حمال هنوز سی ساله هم نشده. مردکه‌ی رسوا... هی من گفتم دارد اندر پرده بازی‌های پنهان... هی زیر لبی زیر گوشش خواندم غم مخور پسر... هی گفت نه! سرنوشت من مردن در فاحشه‌خانه‌ست! یک باری فکر کرده بود اگر به پیری نرسیده هم بمیرد، بد نیست. همین حالا "اصلا بگذار در اعتراض به جای خالی او همین حالا بمیرم!" حرف که از دختره می‌زد سر می‌رفت چشم و چارش اما آخر کاری هر بار می‌گفت هعی هعی تمام شد و باز می‌رسیدیم به همان فاحشه‌خانه‌ای که همه مردهای بی‌کس و کار در پیری و تنهایی در بهترین حالت آن‌جا می‌میرند. روی تن زنی لااقل. یک جایی که زندگی روان است هنوز... دو سه باری سیخ کردم توی جانش که سراغش را بگیر. خیره‌سر گفت نه. تلخ شده بود. همه وقت‌ها، یک نقطه تاریک روی زبان شنگ و شوخش بود و یک سایه بغض‌‍کرده توی چشمان خنده‌نشانش. مگر آن وقت‌هایی که می‌خواست من را بخنداند. آن وقت‌هایی که می‌دانست دیگر دارم روی پاره پاره‌های تنم راه می‌روم، آن وقت‌ها نمکش سر ریز می‌شد. باهوش و بامزه. نکته سنج و متلک‌پران. غش می‌رفتم از دستش. هنوز به یادآوری دری‌وری‌هایش می‌خندم. راه به راه و به ازای هر تمام شد، تمام شدِ من می‌گفت که به فینال استانبول معتقد است... یک باری خنده کردم و به رویش گفتم می‌نگرد... بالاخره می‌نگرد... خواستم بگویم حمال اعتقادت به فینال استانبول را خرج من می‌کنی و برای خودت نسخه جان دادن در بغل بهجت بلنده و طلا بلا می‌بافی؟ کاش خودت سه هیچِ رفته را سه سه کنی...

و آمد. دختره آمد. نگذاشت تابستان تمام بشود. عینهو تیر که از چله کمان در برود آمد و نشست وسط پیشانی همه گند و گه دور و برش. همه این آت و آشغال‌هایی که چیده بود پس سرش. آمد تمیزش کرد. داغش کرد. خوشش کرد. آمد جمعش کرد از دیگران. آمد جمعش کرد از کوچه‌ها، از خیابان‌ها، از آدرس‌های غلط، از بی‌راهه‌ها و بن‌بست‌ها و کج‌راهه‌ها... دستش را گرفت و برد به خانه.

یک بار بهش گفتم تخمِ بدبیاری را عمومی پاشیده‌اند به سرمان انگار. یکی‌مان اگر آنطوری چیده شود کار و بارش که به رسم دلش باشد، بخدا که من معلق می‌زنم. آن روز نشد بگویم کاش از این هزاران نفر، آن یکی تو باشی...

این روزها رویم نمی‌شود حالش را بپرسم. زشت است خب. بپرسم خوبی؟ نمی‌گوید خری؟ می‌ترسم زیاد نگاه‌شان کنم. می‌ترسم چشم‌شان بزنم. فقط گاهی می‌گویم عروسم خوش است؟ جان از تهش در می‌رود تخم سگ هربار...  

  • ندا میری

نظرات (۶)

  • سامان طاهری پور
  • و گفت: بدان که هر چه به تو فرو می آید،از رنج و بلا و فاقه ؛
    یقین میدان که فرج یافتن از آن در نهان داشتن است

    همه ی ما یه فینال استانبول طلبکاریم
    من که به سه - دو اش هم قانع ام
    پاسخ:
    قانع نباش... به زیر برد با دو تا اختلاف حتی...
    ما انقدر عقبیم که حتی با عنایت داور هم باختمون قطعیه.:( 
    پاسخ:
    نومیدان را معادی مقدر نیست ها
    الان جاش هست فوش بدم از اول تا آخر لیورپولو؟؟؟؟؟؟؟
    وقتی فینال نیوکمپ به اون وحشتناکی هست، باید از اون فینال کذایی مثال بزنی؟؟؟
    :(
    پاسخ:
    هه... فینال نیوکمپ مال منه.... فینال استانبول مال صاحب این نوشته....

    قبل اینکه جواب بدی. نکتشو گرفته بودم. ولی دیگه نمیشد کاری کرد
    این یارو لیورپولیست! لیپ!
    پاسخ:
    :) 
  • رولت روسی (ارتش سایه ها)
  • تا انتهای داستان می خواستم بگم هی رفیق چیزی که شکسته, شکسته...بندش که نمی تونی بزنی
    دیدم به...آخر ماجرا چه خوش و خرم تموم شد...که ای کاش نمیشد..
    آدمهای تنها...آدمهایی با دنیای کوچیکی مثل یه بسته سیگار و شهری که همه جاش انگار مال خودشون از بس که بی مرزن...همیشه جذابترن..دیدنی تر و کشف شدنی تر...
    بماند که لیورپولی بودنش عجیب و غریب به دل نشست... یادآوری فینال استانبول معرکه بود این وسط...
    هرچند جذابیتش هم به همین بود که ما بازنده بودیم و یهو اوج گرفتیم...مثل این فیلما... اصلا سینما بود لامصب نه فوتبال
    پاسخ:
    ببین... همه اون بندی که درباره آدم های تنها نوشتی و اون فانتزیِ جذاب و چشمگیر تنهایی در برابر اینکه بنشینی و بغل به بغل و تن به تن و نفس به نفسِ یک عزیزی رو تماشا کنی، رنگش می پره... انقدر خوشم به خوشیش که نگووووو 
    ضمنا چه خوب ک راه انداختی این رولت روسی رو... 
  • ارتش سایه ها
  • خب برای امتحان نظریه تو یه راه بیشتر نداریم...کمتر از چند سال صبر می کنیم..اگر مرد حق با منه و اگر زنده موند تو برنده شدی دختر جان

    پاسخ:
    ایشالا که من می برم... نه برای اینکه من ببرم. برای اینکه اون ببره....
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی