الفبا

الفبا

سپید که می شوی... ویران می شوم

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۱، ۱۰:۳۳ ب.ظ

وقتی مانیکا و چندلر دارند ازدواج می کنند، راس می رود پیش چندلر و بهش می گوید تو بهترین رفیق منی اما اگر یک وقتی خواهرم را به هر طریقی آزرده کنی، می ایم سراغت و بهت یک لگد حسابی می زنم...

خیلی وقت ها دلم خواسته یک برادر داشتم... بزرگتر یا کوچکتر... اگر این روز ها بود حتما من با آرامش بیشتری فقط فکرم پی لباس عروس تو بود و رنگ آرایش و دسته گلت. خیالم راحت بود که یک کسی هست که داماد را می کشد کنار و در گوشش می گوید: " تو مثل برادر منی... داری عزیز دلم را می بری، به حرمت عشقت و مهربانی ات نوش جانت باشد... اما امان از آن روزی که دلش را بلرزانی و چشمانش را تر کنی... دیگر حساب برادری و رفاقت را نمی کنم. می کشمت یک گوشه ای و حسابی گوشت را می کشم.... "

آدمیزاد دلش پناه می خواهد. دلش یک کسی را می خواهد که بی ترس و واهمه از قضاوت و منت و سوء استفاده اش برود توی بغلش ولو شود و گریه کند... راز های مگو را بشکافد... درد ها را بگوید... و ترس ها را. آدمیزاد دلش به همین خیال تختی های حتی گاهی کاذب و الکی خوش است.

دیروز تو رنجیده بودی و داشتی غر غر می کردی و راستش این اولین باری بود که من حتی گوش نمی دادم داری چه می گویی و تمام حواسم معطوف به چشم ها و لبهای مرد آینده ات بود که ببینم چطوری واکنش نشان می دهند. چقدر بلدند تو را آرام کنند. این شاه داماد ما چه چیز در چنته دارد برای کشیدن ناز تو و خریدن بهانه هایت... به جان خریدن می داند هیچ؟

امروز یک آن حس کردم قلبم دارد می ایستد. حس کردم پشتم تیر می کشد و دارم خیلی آرام به استقبال یک سکته ناگهانی می روم. نفسم بالا نمی آمد و برای یک ثانیه توی زندگی ام احساس کردم دلم می خواهد بمیرم... که صدای هق هق تو از اتاق بغلی آمد... راستش همه چیز پرید... میل و ترس همزمانم از مرگ... و تنها چیزی که خودنمایی می کرد این بود که تو هستی و داری برای غصه امروز من و اندوه این روزهای خودت با صدای بلند گریه می کنی... و همین کافی بود که یادم بیاید چقدر کار دارم. چقدر کار داریم... و این زندگی حالا حالا ها به من و تو بدهکاری دارد و تا وقتی حسابش را صاف صاف نکند حق ندارد با ما از این شوخی ها بکند.

... مهم نیست کسی نباشد که آغوش بگشاید "بیا خودت را خالی کن... بیا مرا مهمان اشک ها و دقایق تلخت کن"... مهم نیست که خودخواهی اطرافیان و بی توجهی شان چقدر زجرآور شده... مهم نیست جواب همه مهربانی های ما حرف های تلخ و زننده باشد... مهم نیست برادر نداری که برود گوش مرد آینده ات را بکشد... اینها چه اهمیتی دارند وقتی تو داری استارت یک زندگی عاشقانه را با نهایت ایمان می زنی و من دارم همه آرزوهای عالم را خرجت می کنم؟ ... امروز به این گل پسرمان گفتم "مواظب نغمه باش... همین. کل حرفم همین است... نه بیش و نه کم" جوابش بماند برای خودم. این یکی فقط مال من است.... همینقدر بدان که جوابش به نرمی بال تمام پرندگان جهان بود و به سختی سنگ همه کوهستان های عالم... 

ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۶)

سلام
توی پوستت نمی گنجی ها؟ اما این پستت تهش یک غمی داشت. یک غمی




هرجور حساب کنی همه شادی های آدم تهشان یک غمی دارند.... که قشنگترشان کند
ندای عزیزم کاش اونجا بودم و هم نغمه رو توی لباس عروس می دیدم و هم تو را که قراره شکل پرنسس های توی قصه ها بشوی




من پری قراره بشم... پری...
  • بهروز خاطرات و خطرات
  • میدونم یه مقدار با این تفاوت داره ولی یادش افتادم دیگه ، توی فیلم knocked Up جاد آپاتو یه سکانس هست وقتی خواهره میخواد موقع تولد خواهرزاده اش ( کاترین هیل) تو اتاق زایمان کنارش باشه ، پسره ( ست روگان) خواهره رو میگه میشه یه دقیقه بیاد بیرون بعد وقتی از اتاق زایمان بیرون میرن ، همه عقده هاش و همه فحش هایی رکیکی که روی دلش سنگینی می کرد رو به خواهره میده و با یه آرامشی میره داخل که کیف میده اتفاقا خواهره هم طبعا نه به خاطر فحشها که برای جَنم دار بودن پسره خوشش اومد حالا که " به نرمی بال تمام پرندگان جهان بود و به سختی سنگ همه کوهستان های عالم..." رو دیدم یاد اون افتادم




    بهروز قشنگ یادمه اونجارو... می دونی این خیلی شیرینه.... آدم توی این موقعیت ها از لمس هیچ چیزی بیشتر از این عشق و حمایت احساس خوبی می کنه.... به آدم آرامش میاد که تیکه ای قلبش رو داره جای درستی می فرسته... و اینکه آدم از دیدن شادی خیلی عزیز هاش بیشتر از شادی خودش کیف می کنه... حداقل برای من در مورد این دختر کوچیکه همیشه اینطوری بوده
    ندا !!! " ندا " ی عزیز و دوست داشتنی
    مثل همیشه ، انقدر پر انرژی نوشتی که از تک تک واژه ها و جمله هات می شه فهمید چ استرسی داری و چقدر نگران عزیزترین خواهر دنیایی
    تو خودت اندازه ی چندین و چند برادر انگیزه و انرژی داری برای گفتن این حرفها و پناه عزیزت بودن
    ای کاش من خواهری مثل تو داشتم ، دیگه دغدغه ای نداشتم از غم دنیا و روزگار
    -------------------
    پ.ن : نمی خوای اون افتتاحیه رو ؟



    معلومه که می خوام... بذار سرم از عروسی ها خلوت شه زحمتش را می اندازم گردنت.... بعدش هم پس چی؟ حالا من یه چیزی گفتم. خودم می گیرم گوش دوماد رو می کشم خدای ناکرده اگه لازم شود هزار بار سفت تر از همه برادر های دنیا
    نمی دونم الان چرا یاد این افتادم که بعد از رفتن منوچهر نوذری، تو یه برنامه از ایرج نوذری راجع به رابطه اش با پدرش پرسیدن، اول یه چی راجع به مادرش گفت که یادم نیست، بعد گفت: ولی پدر پُشتِ آدمِ. (هنوز لحن گفتن این جمله اش تو ذهنم هست)




    چه بامزه ... من هم اون برنامهه رو یادمه و یادم نیست در مورد مامانش چی گفت... ولی پدر پشت آدمه
    من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم مگه نه ؟؟؟

    تو نظرات قدیمی وبلاگم نیگا میکردم اکثر اونایی که وبلاگ داشتن یا تعطیل شده بود وبلاگشون یا آپ شون خیلی قدیمی بود .
    خوشحالم که دیدم وبلاگت هنوز رو پاست
    پاینده باشی دوستم



    من هم یه مدتی تعطیل بودم... دوباره از از سر
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی