الفبا

الفبا

گور پدر نسبت ها... سببی و نسبی

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۲۵ ب.ظ

می خواهم همه کنتور ها را صفر کنم... شروع کنم از هیچ. از نقطه خالی...

چرا دارم اینها را به تو می گویم اصلا... چرا دارم برای تو از حجم خستگی هایم تعریف می کنم. چرا اینهمه گلایه را یهو آوار آرامش تو کردم... نمی دانم. برایت می گویم چرا از آدم ها دلم گرفته است. برایت می گویم چرا احساس می کنم شبیه توپ آن کودکی هستم که بازی هایش را کرده است و حالا یک اسباب بازی تازه گیرش آمده و یادش رفته توپش چقدر بخاطر شادی او به دیوار کوبیده شد و چقدر زمین خورد و بلند شد و چقدر مچاله شد... امان از آدم ها که توقعشان تمامی ندارد و منتشان... و البته فراموشکاری شان... نمی دانم چرا سر یک شام ساده همه اینها را برای تو می گویم. تو نام ها را نمی شناسی... برایت مفهومی ندارند... و من هی تند تند می گویم "ادم بدی نیست ها، خیلی هم نازنین است، فک کنم حواسش نبوده، فک کنم خودش اوضاع خیلی مرتبی ندارد، فک کنم... " و تو آرام می خندی و دستم را می گیری و می گویی "چرا اینهمه به این دیگران حق می دهی... چرا خیلی بلند و جانانه نمی گویی بی معرفتند، ابلهند، قدرنشناسند؟"... یکه می خورم... گور پدر نسبت ها... سببی و نسبی

"برویم ییلاق؟"

از سوال یهویی ات شوکه می شوم... راستش می دانم این روزها هم سرت شلوغ است و هم اوضاع مالی ات بهم ریخته... "هوس سفرت از کجا آمد توی اینهمه شلوغی؟" می خندی و می گویی "دلم میخواهد بیشتر از اینها را با هم بگذرانیم"... با آن صدای آرام و مخملی ات چه نرم دروغ می گویی... من که می دانم این برنامه را چیده ای که دست من را بگیری و ببری یک کمی دور تر از هیاهوی اطرافم... می گویم "حال و هوای کوهستان جادو می کند..." و زیر لب می گویم مهربانی تو بیشتر... می گویی "اصلا تا وقتی حالت جا نیاید تند تند می رویم لالوی طبیعت... هی نفس تازه کنیم. من که می دانم طبیعت به تو می سازد"... توی سرم می آید اعجاز هزار کوه و دشت و دامنه در برابر بی منتی تو هیچ است....

تو از کجا پیدا شدی؟ این روزها که خرابم و دلتنگم و عاصی... این روزها که همه چیزم بوی رفتن و گذشتن می دهد...

ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۳)

سلام دوست عزیزم لذت بردم. ممنون



مرسی... مرسی
آیدا: سهراب الان قرار باشه بری سفر، با چی دوست داری بری؟ قایق؟ دوچرخه؟قطار؟

سهراب: بستگی به moodَم داره خُب ...

آیدا: یه دفعه آدم باش اینقدر بستگی مستگی نکن، اصلاً از الان تا یه ربع هر چی

می پرسم باید یک کلمه ای جواب بدی.

(سهراب لبخند می زند)

آیدا: با چی؟

سهراب: پیاده

آیدا: دو نفری؟

سهراب: آره

آیدا(لبخند می زند): کجا می‌ریم؟

سهراب: قرقرک

آیدا: کجا هستش؟

سهراب: یه روستای ده بیست کیلومتری بیرون کرج.

آیدا: چرا اون جا حالا؟

سهراب: مزار فریدون فروغیِ

آیدا: حالا نمیشه داریم توّهم سفر می زنیم، قبرستان نباشه

سهراب: نه قبرستون نیست، تو کوهه، نزدیک رودخونه، خلوتِ خلوتِ

آیدا: چادر می زنیم تو راه؟

سهراب: آره؟

آیدا: چادرمون چه رنگیه؟

سهراب: آبی

آیدا: من سمت راست می خوابما، از الان بگم

(سهراب لبخند می زند)

آیدا: رسیدیم سر قبرش تو چی گوش میدی؟

سهراب: دلم از خیلی روزها با کسی نیست، دیگه فریاد رسی نیست...

آیدا: هِی یارو، الان یعنی دلت با من نیست دیگه، باشه، باشه، من نمی خوام اصلاً،

باید دو تا چادر بگیری جدا بخوابیم

(سهراب لبخند می زند)

آیدا: منم باید فریدون گوش بدم حتماً؟

سهراب: آره

آیدا: بارون از ابرها سبک تر می‌پره...

سهراب: این که همونِ

آیدا: کدوم؟

سهراب: این ادامه همون دلم از خیلی روزا با کسی نیست هستش دیگه!

(آیدا می خندد): اِ جدی، من نمی دونم آقا، من اینو می خوام.

آیدا: من سبیل فریدون رو دوست دارم

سهراب: این همه چی حالا چر گیر دادی به سبیل؟

آیدا: نمی دونم، پشه که نداره اونجا؟

سهراب: نه الان سرده نداره

آیدا: رودخونه ش بزرگه؟ میشه من توش غرق شم بعد تو بیای نجاتم بدی؟

(سهراب لبخند می زند)




اول بهت بگم لعنتی که دلم خنک شه... دوم بهت بگم من هم پباده... من هم دوتایی... سوم "من نمازم تو رو هر روز دیدنه"... نمازم ها... چهارم مرسی میثاق
  • بهروز خاطرات و خطرات
  • فک کن یهویی اومدم و سه تا پست آخرت رو خوندم یکیش ازم دور بود و یکیش دور دورتر و البته یکی دیگه اش خیلی به این روزهام شبیه تر. از منم تو نوشتن که ثابت قدم تری هم اینجا هم اونجا و فک کنم اگه بازم جا بود می نوشتی ... این روزها معمولا مشتری و خواننده وبلاگت هستم تا فیس بوکت ،امروز تصمیم گرفتم بیام بهت بگم که به هر حال فک نکن چیزی نمی نویسم یعنی نیستم و نمی خونم اتفاقا برعکس خواننده ثابت اینجا شدم و از این موضوع خوشحالم




    خوبه که هستی بهروز چه ساکت چه شلوغ... و امیدوارم از حال اکنون من خیلی خیلی دور تر از این حرفا باشی... خوش باشی رفیق
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی