الفبا

الفبا

چیزی نگو... بگذار ببینم واقعیه

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۴۷ ب.ظ


چند شب پیش توی یک جمع نسبتا خودمانی، گوشه آشپزخانه ایستاده بودم و توی حال خودم بودم... به فاصله 4، 5 متر آن ور تر، توی تاریک روشن فضا چشمم روی یکی گیر کرد... یکی که حتی توی آن تاریکی برق آشنایی اش چشم هایم را زد... نمی دانم از نگاه سنگین من برگشت یا همینطوری... چشمش به من افتاد، خنده اش محو شد در کسر ثانیه ای... تند و تیز مثل قدیم تر هایش آمد به سمتم... قسم می خورم حتی ثانیه ای فکر نکرد به اینکه بیاید و وقتی رسید روبروی من چه کند... آمدم بگویم سلام که دستش را گذاشت روی صورتم... انگشت های اش را از پیشانی ام، دقیقا از رستنگاه موهایم کشید پایین تا روی چانه ام... انگار مسح کند... انگار وضو بدهد رخساره ام را... فقط گفت "چیزی نگو... بگذار ببینم واقعیته"... سر شده بودم، مسخ... کاری از دستم بر نمی آمد، واژه ها رفته بودند، حتی به دهانم نمی آمد بپرسم چطوری؟ این همه سال چطور گذشت؟ تنهایی؟ تنها نیستی؟ بپرسم چطور جرات می کنی اینطوری بیایی جلوی روی من بایستی و دستهایت را بگذاری روی صورتم؟ فکر نکردی شاید تنها نباشم؟ شاید اصلا خوشم نیاید؟... چند دقیقه که در سکوت گذشت بر گشت و آرام گفت "سر زبان درازت چه آمده؟" گفتم"زبان دراز من پیش تو همیشه غلاف بود... خیلی چیزها یادت رفته انگار"... این را که گفتم تصویر سال های خیلی دور تر آمدند نشستند توی سرم، رقصیدند و آواز خواندند... روزهای بی حجابی، روزهای دنیا مال ماست، ناخودآگاه خندیدم... مکث کرد، روی لبهایم مکث کرد... تمام تحسین های توی فضا را جمع کرد و کرد یک واژه ... یک خدایا... "خدای من... هنوز از همه دنیا بهتر می خندی" .... هرگز نگفته بود، توی تمام آن سال ها هرگز نگفته بود اما هر باری که می خندیدم، چشم هایش می درخشیدند... و آن درخشش سهم من بود، سهم انحصاری من.

به زخم روی مچ دستم نگاه کرد، به جای بخیه های کنار ابروی چپم. بعد چانه ام را گرفت، سرم را کمی چرخاند که مستقیم روبروی صورتش قرار بگیرد و گفت "هزار بار زیباتر از همیشه ای" ... زیر چشمی نگاهش کردم... "هزارسال بزرگتر شده ام... هزار رنج رد کرده ام، هزار شادی مزه کرده ام، از هزار وحشت گذشته ام و هزار شهوت... توقع دیگری داشتی؟" ... خندید...  "تو مرز های توقع آدم را می شکنی... دلم برایت تنگ می شد. در طول همه این سال ها... یک روزی بگو آن وحشی بازی از کجا آمد که یهو جور و پلاست را جمع کردی و رفتی؟ کجا می خواستی بروی؟ می خواستی بروی یک آدمی را پیدا کنی که چکارت کند؟ ... پیدا کردی؟ " ... این را که گفت تمام آب های سرد جهان را یکسره بر من پاشیدند... بغض آمد... بغض آمد... بغض آمد... بغض ناشکستنی... "کلی آدم آمدند و رفتند... کلی ماجرا شروع شد و بعضی هایشان استارت نخورده، تمام شدند. بعضی دیگرشان جلو رفتند کار را از دوستت دارم ها گذراندند، کار به گره خوردن کشید، به پیچ خوردن توی یکدیگر. اه... تابم نیامد، تاب هیچکدام را نیاوردم. هیچکدام آنقدر بزرگ نشدند. آنقدری که دلم می خواست. همه شان شدند روزمرگی. با هم بودن شد با هم بیرون رفتن و با هم غذا خوردن و با هم فیلم دیدن... با هم حرف زدن شد دو کلام خوبی؟ خوبم... دلتنگی شد عزیزم دلم برایت تنگ شده و من هم همینطور... عاشقانه ها شدند حرف، شدند یک سری واژه... عاشق ترین ها دروغ گفتند، عاشق ترین ها از اسب های غرور و حسد و یک دندگی شان پایین نیامدند، عاشق ترین ها زخم زدند، زخم های عمیق... عاشق ترین ها عین زمین داران و ملاکان دور تا دورم حصار کشیدند... شدند عین کاتولیک ها چشم ها و دست ها و قدم ها را بستند. یک کلام ختم کلام... عاشق ترین ها از همه تهوع آور تر شدند راستش.... صد رحمت به همینطوری ها، رهگذرها، بی ادعا بودند. حسابی هم نداشتیم با هم. از قصه های من بگذریم... تو چه می کنی؟ هنوز تنها؟ هنوز آزاد؟ از انهمه اسارت در خودت رها نشده ای؟"....

... "من... من خوبم. همه چیز عادی ست. همخانه دارم. همینطوری یه کسی برای رفع تنهایی ها. فعلا که برگشته ام. یک سری کارهای بابا را ردیف کنم. 7، 8 ماهی هستم. یک دختری بود که او را از سال های نوجوانی اش می شناختم، شاهد بزرگ شدنش بودم، شاهد آتش بازی هایش. چشم به هم زدم دیدم دلم می خواهد دست بیاندازم و از دایره شلوغ آدمهای دور و بر بلندش کنم و بیاورمش بنشانم روی پاهای خودم. پرید اما. طوری پرید انگار از قفس صد ساله فرار می کند. بی هیچ حرفی، فقط اینکه دیگر نمی توانم و نمی خواهم که بتوانم. هرگز نفهمیدم چه شد. نشست توی مغزم. اسمش برای همیشه شد سوال، چرا خانم؟ چرا؟"...

..."بیخیال همه دیروز ها... خسته تراز آنم که مرور قصه کنم. بیزارم از رجعت. ماحصل بودن من با تو، خوره بود، خوره هایی که آمدند و روحم را شبانه روزی جویدند و رویاهایم را تصرف کردند. هیچ مردی بعد از تو، شکل تو نبود. حتی به حدود تو هم نزدیک نشد. آن مدلی قربان صدقه من نرفت، هیچ مردی بعد از تو آن طوری نگاهم نکرد، گرسنه و سرشار از ستایش و اشتیاق. هیچ مردی مثل تو دست هایش را روی پوستم نلغزاند. لعنتی تو مثل زهر بودی برای یک دختر بچه. از هفده سالگی تا بیست و یک سالگی، من اسیر زندان تو بودم، بی آنکه خودم بدانم حتی. درست که فقط 8، 9 ماه آخر این چهار سال دو نفره بود، آنهم وقتی که من به قول تو برای خودم خانمی شده بودم، درست که تو تا مدت ها به خودت اجازه ندادی به تنم چنگ بیاندازی، مباد بلورینه ام گرد بگیرد... و تا سال ها من همان دختر دوست خانوادگی شما بودم... همان دختری که توی مهمانی ها دلش له له می زد جمع را بپیچاند و فرار کند توی حیاط و تراس و بالکن و ... هر خلوت گاه دیگری، می دانست تو پیدایش می کنی و می آیی جلوی رویش می نشینی و دختر بچگی هایش را  بارور می کنی... بی آنکه دستت به او بخورد. خودت می دانستی داری چکار می کنی؟ دختری که از تو 8، 9 سال کوچکتر بود... گیرم که زیبا... گیرم که جسور... گیرم که عشوه گر و طناز... گیرم غیر قابل مقاومت... لعنت به تو ... خطوط نگاه تیز تو روی تن من تا همیشه ماندند و من هرگز آن جرقه های نخستین برخورد انگشت های تو را با خطوط صورتم فراموش نکردم. همه اینها شدند زهر، شدند چرک و خون. تاب ماندن با تو را نداشتم. توان آنهمه در تو غرق بودن را نمی آوردم. طاقت اینکه تو را انحصاری کنم. تو را سر به زیر و مانده در خواهش های خودم بخواهم. حتی توان نداشتم حسادت کنم. باور می کنی؟ آتش حسادت تو ذره های تن من را می سوزاندند... خواستم از تو رها باشم... از تو رها باشم... آن موقع کودک بودم... کودک. عشق نمی دانستم. رنج و لذت توام چه می فهمیدم. می ترسیدم از تو که حالم را زیادی مشوش می کردی، زیادی خوب و زیادی خراب، همزمان... حالا خیلی از آن روز ها گذشته. این آدم هیچ ربطی به آن آدم ندارد... باور کن... نخواه که بمانم... ماندنی نیستم. فقط دعا کن یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر پاهایم بلغزند، بیوفتم، یک جایی در دامان یک کسی سقوط کنم... و بیش آز آن دعا کن این بار از اعتراف کردن و ماندن و درد کشیدن نهراسم، و بمانم.... حتی اگر قدرم را ندانست"

..."چطور یک آدم می تواند قدر تو را نداند؟" ...

..." از خودت بپرس... از خود 10 سال پیشت "...


  • ندا میری

نظرات (۶)

"فقط دعا کن یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر پاهایم بلغزند، بیوفتم، یک جایی در دامان یک کسی سقوط کنم... و بیش آز آن دعا کن این بار از اعتراف کردن و ماندن و درد کشیدن نهراسم، و بمانم.... حتی اگر قدرم را ندانست"
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم/گرش به باده بشویید حق به دست شماست
عالی. شخصی‌نوشته‌هاتون برای خودتون ممکنه دردناک باشه و یا تلخ، اما نثر روونتون بدجور به دل می‌شینه. قلمتونو دوست دارم


مرسی از شما... برای خودم هم تلخ نیست... من هر چند وقت یه بار شخصی نویسی ها مو مرور می کنم... بیشتر از هر چیزی تو نوشتن خام همین دل نوشته ها رو دوست دارم....
اومده بودم که در آستانه تابستون یه چیز تابستونی ازت بخوونم. چه اندوه مخوفی پشت واژه ها بود



خوبم... از تلخی اش گذشت
دل نوشته هات یا به قول خودت شخصی نویسی هات واقعا محشرن. انقدر از حس های مختلف سرشارن که آدم را گیر می اندازند. مرسی




مرسی از تو مهدی که هستی
  • یک همسایه ی مجازی!
  • خوب بود، خیلی، بیشتر از این ها حتمنی حتی... و من باید لال باشم؛ که حق این خط ها نیست کسی ازشان بگوید که حرف های خودش هم دیگر یادش نمانده حالا...




    چه کامنت مطبوعی... می خوانمتان راستی و لذت می برم
    باورم نمیشد تا آخرین واژه ، که این " شخصی نوشته " یک داستان واقعیه
    اهل گفتن : ( چه غم ناک بود و . . . . چ . . . . . و . . . . چ ) نیستم
    فقط می دونم که جادوی واژه هات کاملا سحرم کرد تا آخر نوشته ت ، و این یعنی که کاملا می دونی کجای روزگار وایسادی
    از امروز رهگذر همیشگی این الفبا کده هستم . :)
    مثل یک غذای اصلی نه یک میان وعده




    lمرسی مرسی و اینا... الان من باید حدس بزنم؟
  • ابوالفضل نیکرو
  • میگم یه تیکه از وجودتو میزاری که انقد خوب درمیاد.....
    پاسخ:
    همه نویسنده ها همین کارو می کنن خب ;)

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی