آن چشمهای سراسر عطش
سه شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۸۶، ۰۹:۳۵ ق.ظ
بوی تن ات می وزد
و خاکستر جان مرا به رقص وا می دارد
در کوچه های بی حوصلگی
لب که می گشایی
باغ بارانی اندوهم
لذت شکوفایی را مکرر می کند
و داغ بوسه های تو
بر سر انگشت تمام خوابهایم
خودنمایی می کند
تو را خواسته ام
به تکرار
و آمدن ات را تمهیدی نکرده ام
تنها
بیا
تنهای تنها
بیا
این بستر مهیا
حضور تورا نفس می کشد
دمادم
آن چشمهای سراسر عطش را
راز آتش اش با من
بسوزانم
بسوزانم
دیگر زمهریر انزوا را تاب ندارم.
از: ندا. م
- ۸۶/۰۸/۲۹
لذا از جنابعالی و دوستانی دعوت می کنم که با حضور گرم خودتان ونظرهای زیبایتان
شادی امروز م را شرکت کرده و شاد وخندان باشید